#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_71

جیغ میزد و گریه میکرد:

-مامانم جونشو بخاطر اون م*ر*ت*ی*ک*ه احمق از دست داد...بخاطر چندرغاز پول...نبودی بفهمی چی کشیدم...

از جام بلند شدم میترا همون جور جیغ میزد...براش یه لیوان اب اوردم:

-میترا بخورش...اروم باش... چند جرعه اب خورد...شونه هاش رو ماساژدادم... و اون با لحن غمگینی ادامه داد:

-عمه ام اومد...من داشتم کنار جنازه مامانم زار میزدم..وقتی فهمید سرم داد زد..که چرا زنگ نزدم به اورژانس...من اون لحظه انقدر دست و پام رو گم کرده بودم..که حتی نمیدونستم جای وسایل خونمون کجاست...گریه کردم...زنگ زدیم به اورژانس...وقتی اومد چیزی نگفت..فقط عمه ام با چشمای گریون به چشمای باز مامانم زل زده بود...

اون موقع فهمیدم مامانم مرده...فهمیدم به علت کمبود اکسیژن خفه شده و دیگه کسی نمیتونه کاری بکنه ولی هانا میدونی به جای اینکه منو تو ب*غ*لشون بگیرن چیکار کردن؟به جای اینکه دلداریم بدن و ارومم کنن چیکار کردن؟ با داد گفت:

-بابام و میلاد که تو حال خودشون نبودن..ملودی هم که کوچیک بود... عموم اومد جلوم...یکی زد تو صورتم و گفت تو باعث مرگ مادرت شدی... آخ خدا من چقدر بدبختم...بهم گفت تو مادرت رو کشتی...گفت اگه همون لحظه زنگ میزدی به اورژانس و وقت رو تلف نمیکردی الان زن داداشم نمیمرد...عمه ام پیش بابام و میلاد بود...ترسیده بودم..مگه من چند سالم بود؟9 سال خیلی سن زیادیه؟اینکه تو سن 9سالگی بهت بگن تو مامانت رو کشتی ..از اون بدتر هم حقیقتی رو برات روشن کنن که تا عمر داری و زنده ای یادت نره..؟هانا من خیلی بچه بودم..حق من و ارزوهام اون سیلی و اون حقیقت نبود!!

-به عموم گفتم من ترسیده بودم...هیچی نگفت و رفت... رفتم پیش عمه ام..دلم میخواست یکی نازم کنه و بگه اشکال نداره ..تقصیر تو نبوده... ولی هیچ کس اینکار رو نکرد.. عمه ام هم روزه سکوت گرفته بود و باهام حرف نمیزد..حال و روز بابا و میلاد هم که گفتن نداره.. وقتی دیدم عمه باهام حرف نمیزنه رفتم پیش بابام گفتم بابایی تقصیر من نبود..ولی اونم ولم کرد و رفت... با میلاد رفت.... نمیدونم کجا... خراب بودم...داغون بودم.. بابام برنگشت..وقتی هم برگشت به بدترین صورت ممکن برگشت...اینکه عمه ام اومد جلوم وایساد و با داد گفت راحت شدی؟باباتو هم کشتی.. داداشتو جوون مرگ کردی... همش تقصیر توئه...اگه تو باعث مرگ مادرت نمیشدی الان داداشم و برادرزادم پیش خودمون بودن... با گریه گفتم:

-عمه من بابامو نکشتم..ولی یکی زد تو صورتم و گفت خفه شو..گفت تو هم مامانتو هم باباتو داداشتو کشتی...چرا؟ چون ماشین بابا تو جاده چپ کرده بود و چیزی از اهنای خودرو باقی نمونده بود من چیکار کردم؟ فقط نگاش کردم و گفتم عمه مگه من برادر زادتون نیستم؟

عموم با داد گفت از اون اول هم نباید به سینا اجازه میدادم تو و اون خواهر حروم زادتو بیاره تو خونواده ما... شما دو نفر دو تا بچه سر راهی بودین...هیچ وقت برادر زاده ما نبودین و نیستین...

داغون بودم ..داغون تر شدم...شب و روزم گریه کردن رو تختم بود و وقتی تصمیم گرفتن خونه رو بفروشن و مارو اواره کنن من از همیشه بدبخت تر شدم... دیگه از اون شب روز خوش به چشمام ندیدم...اینکه به جرم کار نکرده تورو مقصر میدونن...خیلی سخته هانا..اخ خـــــــدا..... چرا منو نمیکشی....

ب*غ*لش کردم:

-اروم باش میترا جان.. اروم باش خواهری...

با جیغ گفت:

-چجوری اروم باشم وقتی زندگیم یه شبه بر باد رفت...چجوری اروم باشم وقتی یه شبه فهمیدم یه بچه سر راهیم...هـــــآن؟؟؟؟

چه جوری اروم باشم وقتی حتی نمیدونم نفس کشیدنم شرعیه یا نه؟!.. چجوری اروم باشم وقتی فهمیدم من یه بدبخت و اواره ای بیش نیستم که طالعم رو با بدبختی رقم زدن؟؟

اشکام بی وقفه میبارید...نمیدونستم این دختر به ظاهر شاد تا این حد خراب و داغونه..نمیدونستم نزدیک به 14سال اینجوری خودشو خفه کرده و به کسی حرفی نزده...نمیدونستم چه دلی داره این دختر...اعتراف میکنم نمیتونستم درکش کنم..من توی همچین شرایط سختی قرار نگرفته بودم و نمیتونستم خودمو جای میترا تصور کنم...فقط تنها نقطه ادراک ما ریزش اشکامون بود ...اشکایی که برای تسکین دلهای زخم خوردمون..! تازه به تک تک معنی حرفاش پی بردم..تازه فهمیدم چی میگه..تازه فهمیدم چرا همیشه خودشو به بخیالی میزنه و سرسری از همه چیز رد میشه..میترا هیچ وقت بیخیال و بی تفاوت نبود..خودشو به بیخیالی میزد تا بتونه از بار غصه های رو دوشش کم کنه...تا شاید حتی برای لحظه ای بتونه میون جمع ادمای دیگه خودش رو جا بده...

بیشتر از همیشه به یه آ*غ*و*ش احتیاج داشت...این رو خیلی خوب درک مکیردم..رفتم جلوش زانو زدم و کشیدمش تو ب*غ*لم...با هق هق به لباسم چنگ میزد و با داد و فریاد خودش رو اروم میکرد...

-هانا...اونا خیلی نامرد بودن... اونا خیلی بی عاطفه بودن...منو...مارو... کسی رو که 9سال باهاشون زندگی کرده بودم از خودشون بروندن... حتی به فکر خواهر سه سالمم هم نبودن...مارو با بی رحمی تموم از خونه و خونوادشون پرت کردن بیرون.. نمیدونی چه حالی شدم وقتی فهمیدم 9سال با محبتای دروغین بزرگ شدم..وقتی9 سال یه عده ادم غریبه رو از هر اشنایی به خودم نزدیکتر میدونستم.. نمیدونی چقدر داغون شدم وقتی فهمیدم مامانم مامانم نبود..بابام بابام نبود..داداشی نداشتم..عمه و عمویی که براشون جون میدادم اصلا عمه و عموی ما نبودن...نمیفمهمی..درک نمیکنی چقدر سخته..! اینکه بعد از چند سال زندگی بفهمی تو اصلا به کسی تعلق نداری...یه بچه یتیم بیشتر نیستی ..نمیفهمــــی...چون جای من نبــــودی..!..


romangram.com | @romangram_com