#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_40
-فرنود من....
-تو چی هانا؟هان؟تو چی؟ میخوای به همه ثابت کنی چیزی که بین مائه هر چیزی هست جز عشق؟ اره؟
-منظور من این نبود
بلند شد و روبروم ایستاد:
-پس منظورت چی بود؟خودت بگو؟ منظورت اینه که دیگه منتظرت نباشم اره؟
بغض گلومو گرفت:
-من فقط میگم..داری بخاطر من اذیت میشی فرنود.. باز هم حرفمو قطع کرد:
-اذیت؟هه جالبه..میخوای بگی برات دیگه بی ارزش شدم؟ ببین هانا بذار یه چزی رو همن جا برات روشن کنم. بابات که سهله..اگه کل دنیا هم بر علیه ما بسیج بشن که ما بهم نرسیم من بیخیالت نمیشم هانا..فهمیدی؟ من یه قولی دادم تا اخرش پاش وامیستم. حالا تو اگه نخوای پای قولت بمونی و بزنی زیر همه چی و خسته شدی اون بحثش جداست..
سکوت کردم..حرفی واسه گفتن نداشتم..منظورمو بد بهش فهموندم..کلافه دستی به موهاش کشید.. صداش از شدت خشم دو رگه شده بود..جلوم ایستاد و در حالیکه سعی میکرد صداش بلند نشه گفت:
-یه سوال ازت میپرسم راست و حسینی جوابمو بده. .
اروم سرمو تکون دادم
-هانا هستی یا نه؟ تا اخرش میمونی یا نه؟ واسه اینکه بهم برسیم تلاش میکنی یا نه؟یا اینکه خسته شدی و میخوای بیخیال همه چی بشی..
این چه سوالی بود ..من همه جوره تا اخرش باهاش بودم..حتی اگه همه دنیا نخوان..من فقط اذیت شدن هاشو میدیدم..اینکه بابا یه فرصت برای اثبات به فرنود نمیده..شاید تو اون یه فرصت فرنود میتونست خودش رو به بابا ثابت کنه..و باباهم منصرف بشه..من فقط واسه اینکه اذیت نشه..اینکه کمتر زجر بکشه اینجوری گفتم..وگرنه من هیچ وقت و تو هیچ زمانی تحت هیچ شرایطی بدون اون ادامه نمیدم!
-سرتو بلند کن..هانا با تو ام...منو نگاه کن سوال من جواب داره.
مصمم سرمو بلند کردم و تو چشماش خیره شدم.
لبخند غمگینی زد:
-پس هنوزم هستی؟
مثل همیشه حرف نگفتمو از تو چشمام خوند.. بغضم بیشتر شد سعی میکردم لرزش صدامو پنهان کنم:
-همیشه بودم و هستم..فقط ای کاش...دلیل این همه مخالفت بی جای بابا رو میدونستم...میخواستم حرفی رو بهش بزنم..ولی شک داشتم..میترسیدم بازم از حرفم جور دیگه ای برداشت کنه و ناراحت بشه. با شک صداش زدم:
romangram.com | @romangram_com