#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_39

با صدایی لرزون گفتم:

-ولی ممکنه هیچ و.قت نظرش بر نگرده..تا کی میخوای منتظر باشی؟

سرشو از دستاش جدا کرد و بهت زده بهم خیره شد:

-منظورت چیه؟

با ناخنام بازی کردم:

-منظور خاصی نداشتم..

-چرا داشتی..خوبم میدونی ..رک حرفت رو بزن..

سرمو به سمتش چرخوندم.لبامو تر کردم:

-اگه......اگه بابا قبول نکنه...هیچ وقت دیگه هم قبول نمیکنه...میخوام...میخوام بگم..

با صدایی عصبی حرفم رو قطع کرد:

-ازت دست بکشم؟اره؟

چشماش سرخ شده بود..:

-من...فقط میگم بخاطر من.. ..تو داری.....

با صدای بلندی گفت:





-هیچ میفهمی چی داری میگی هانا؟

زیر لب جوری که خودم بشنوم زمزمه کردم نه.!

-نکنه تو خسته شدی؟اره؟ باشه اگه تو ازم خسته شدی میکشم کنار..


romangram.com | @romangram_com