#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_38
چند ثانیه مکث کرد..با لحنی که میدونست به حرفش عمل میکنم اروم گفت:
-تو چشمام نگاه کن بگو حوصله نداشتی بیای.
لعنتی..دقیقا دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم. نمیدونم دروغ نگفتنم نقطه ضعفم بود یانه؟ ولی تو اکثر شرایط اینجور معنی میشه. سرمو بلند نکردم.
-هانا جواب من چی شد؟
با دستام بازی کردم و نگاهم به کفشام بود:
-بعدا....بهت ...میگم...الان شرایطشو ندارم.
پوفی کرد و بی حرف به یه نقطه خیره شد:
-تا من ازت نپرسم تو نمیخوای یه دلیل برام بیاری؟
-.....
-مشکل نیومدنت بابات بود...درسته؟
جوابی ندادم..میدونست...فهمیده بود..:
-میدونی چقدر نگرانت شدم..همش میترسیدم نکنه بلایی سرت اومده باشه..این میتراهم یه جواب درست و حسابی که بهم نمیداد..همش جواب سر بالا میداد..فقط میگفت نگران نباش.. هانا؟
سرمو گرفتم بالا..
-بابات قبول نکرده؟نه؟
به نشونه منفی سرمو تکون دادم.
فرنود؟
-جانم؟
-بابا ممکنه هیچ وقت قبول نکنه ...
-اگه بابات مخالف باشه من بازم تو رو از دست نمیدم.شده تا ده سال دیگه هم منتظرت میمونم تا فرصتش پیش بیاد
romangram.com | @romangram_com