#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_37

غش غش خندید..

-کمتر این دانشجوی منو حرص بده اقای راستین..نفسم تو سینه حبس شد.. با شک برگشتم..خودش بود..

استاد ناصری داشت میخندید..: داغ کردم..سرمو انداختم پایین..لبمو به دندون گرفتم:

-سلام استاد.

-سلام خانم نکوهش..شماهم سعی کن کمتر حرص بخوری...ناصری دو تا با خنده به سرشونه فرنود زد و رفت..

-بیا همینو میخواستی؟ابرومو بردی!

-اوممم..هوا مونم که دو نفرست هاا..

--فرنود!

-جانم؟

قلبم وایساد..:

-بسه..

-باشه عزیز من..بریم رو اون نیمکت بشینیم.. همراهش به سمت نیمکت حرکت کردم.

-خب تعریف کن.

دستام رو تو هم گره دادم:

-از چی؟

-دیروز نیومدی..پریروز چی؟بی خبر!..کجا بودی؟

-خونه.

-چی؟

-خونه بودم...راستش....حوصله نداشتم. فقط خدا میدونست واسه هربار دروغ گفتنم چقدر اذیت میشدم اما چاره ای جز این نداشتم!


romangram.com | @romangram_com