#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_36

با لبخند گفت:

-چرا دیروز نیومدی؟ همراه با این حرفش تو چشمام خیره شد..

سرم رو انداختم پایین..میدونستم نمیتونم دروغ بگم..و اگر میخواستم الان دروغی هم به زور سر هم کنم چشمام منو لو میداد..همیشه فرق راست و دروغ رو از چشمام میفهمید.. همونطور که سرم پایین بود چشمام رو باز و بسته کردم..

-یه کاری پیش اومد فرصت نشد..

-حتی نمیتونستی خبر هم بدی؟

تو دلم گفتم حالم انقدر خراب بود که حتی نمیتونستم با کسی رو به رو بشم دلخور جواب دادم:

-اگه میتونستم حتما این کار رو میکردم.

-خیلی ناز نازی شدی ها. پشت چشم نازک کردم :

-مگه چی گفتم؟

خندید-کوچولوی لوس..

با حرص-عمته..

بلند تر خندید-دو سال پیش عمرش رو داد به شما.. لحنش رو عوض کردو با شیطنت گفت:

میدونی دارم به چی فکر میکنم؟

با تعجب:به چی؟

-به پیشنهاد میترا..بیشتر تعجب کردم مگه میدونست میترا چی چی گفته؟

-نه دیگه وقتی اینجوری نگام میکنی باید عملیش کنم.. با کیفم محکم زدم به بازوش..:

-خجالت بکش بی تربیت..مگه تو میدونی اون چی گفته؟

-خودش داشت تو کلاس بهت میگفت..خب منم نا خواسته شنیدم..اولش بیخیال شدم..ولی از اونجایی که چشماتو اینجوری گرد میکنی خیلی خوردنی میشی منم مجبور میشم به حرفش عمل کنم.

با جیغ گفتم:فرنـــــود!


romangram.com | @romangram_com