#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_35

میترا-میگم هانا جان..به پیشنهادم فکر کردی؟

منو که دید سریع گفت: خوب دوستم نداشتی فکر نکن عزیزم..فکر کردن که اجباری نیست..البته بعید میدونم تو با چیزی به اسم تفکر اشنا باشی!

-یادم نمیاد پیشنهادی داده باشی عزیـــزم..عزیزم رو با حرص کشیدم که یکبار تو عمرش حفط ابرو کنه

-چرا اتفاقا همون که گفتم مخصوص دو نفره هاست..نه 4 نفره ها. فرنود غش غش میخندید..

میترا-ام پس با اجازه من برم یه چیزی بگیرم ضعف کردم..شما چیزی نمیخواین؟ چشم غره های مکرر منو که دید گفت:

-کمتر ابرو گره بده..همین کارا رو میکنی که تا حالا موندی ور دست ننت دیگه.. با اجازه! سیامک هم همراه میترا رفت..ولی فرنود همینطوری میخندید.. وسط راه میترا برگشت و گفت:

-اقا فرنود حداقل شما فکر کنید..این هانا که عقلش قد نمیده..من بد شمارو نمیخوام ها...بدجنس خندید و گفت خوش بگذره..دیگه امروز خیلی حرصم داد و چیزی نگفتم خواستم بدوام سمتش که فرنود با خنده کیفم رو گرفت. بلند گفتم: میترا جان من که شما رو میبینم..

خندید که حرصم بده:

-نه عزیزم..معلوم نیست بمونم یا برم..فعلا شما تنها باشین واسه جامعه و تمدن بهتره!

با حرص برگشتم:

-جای اینکه هر هر بخندی یه چیزی بهش بگو..

چشماش در عین مهربونی رنگ عشق داشت..به راحتی میشد از نگاهش دریایی از احساس رو خوند.:

-کمتر حرص بخور..زشت میشی ها..من زن زشت نمیخوام.

کیفم رو رو دوشم جا به جا کردم:

- خوبه والا..خجالت بکش..از تو بعیده..

خندید و چیزی نگفت..

-به چی زل زدی سه ساعت؟

-به تو.

-اخه نه که خیلی تحفه ام..


romangram.com | @romangram_com