#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_34

-بخند سرکار..نوبت گریتم میرسه..

-جون من ولم کن

-جون تو یکی دیگه اصلا برام مهم نیست ..خودم امروز حسابتو تصفیه میکنم..اینجوری منم راحت میشم.. اومدم جوابش رو بدم که با صدای خودش دهنم باز نشده بسته شد

-به به خانم نکوهش...از این ورا؟ برگشتم

با خنده-گفتم زیادی خونه موندم حوصلم سر رفت بیام یه تنوعی تو روحیم ایجاد کنم!

-ای بابا خانم خبر میدادین یه گوسفندی گاوی شتری چیزی زمین میزدیم..نمردیم و چشممون به جمال شما منور شد.

میترا مثل چی جفت پا پرید وسط: خودتون رو به زحمت نندازید جناب راستین..وقتی خودش اومده احتیاجی به این همه حیوون نیست دیگه..ماشالله هزار الله اکبر تک تک ویژگی این حیوانات تو وجود ایشون خلاصه شده..

چشم غره ای به میترا رفتم که ساکت شد و نیشش رو باز کرد.

میترا:هان؟واسه من چشماتو اونجوری نکن من هانیه نیستم ازت بترسم..مگه دروغ میگم؟ رو به فرنود گفت:

دروغ میگم فرنود خان؟ مغز داره اندازه مغز گوسفند..رفتارش و حرکاتش هم که دست کمی از گاو نداره..اون کینه اش هم که مامانش قربونش بره کینه شتره..خب دیگه با وجود همچین موجودی چه احتیاجی به حیوون هاست؟؟ من چشم غره میرفتم فرنود میخندید..

فرنود: خانم یزدانی..با لحن اروم تری ادامه داد اینقد این خانوم منو اذیتش نکنین..

میترا: اخ اخ..دگرگون شدم ..عاشقای بدبخت.. با خنده همگی رفتیم بیرون تا شروع کلاس بعدی.تقریبا نیم ساعتی وقت داشتیم.. تو محوطه بودیم که دوستای فرنود هم بهمون پیوستن... سیامک منو که دید دستش رو بهم مالید و با خنده گفت:

-به به هانا خانم..چه عجب ما افتخار دیدن شما رو پیدا کردیم..

-سلام سیامک خان..پس تا میتونین از این افتخار بهره ببرین..

سیامک یکی محکم زد پشت کمر فرنود که من به جاش نفسم بند اومد و بهش گفت:

-بیا..اینم منو دید خندید و با یه لحن مسخره ای گفت ...عقـــشـــــت..منو کشتی.. همشون زدن زیر خنده که با شرم سرم رو زیر انداختم. رو به من ادامه داد:

-تو رو جان سیا..دفعه بعد خواستی بی خبر بذاری و چند روز نیای حداقل یه خبر بده..عاشق سینه چاکت این چند روز بدجور افسار پاره کرده بود..

میترا نمیدونم چرا انقدر نیشش از حد معمول گشاد تر شده بود..جوری که دندون عقلش هم مشخص بود!! یه چشم غره بهش رفتم و به پهلوش زدم که نیشگونم گرفت..و*ح*ش*ی دیگه!

فرنود بهم خیره شده بود و همینجور نگاهم میکرد..


romangram.com | @romangram_com