#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_32

-والا اگه میدونستم با 10 تا گوسفند شمردن دو سوته کپیدم زود تر این کار رو میکردم..با این حرفم دیگه طاقت نیاورد ..سرش رو گذاشت رو میز و از ته دلش قهقهه زد.. همون موقع با تذکر استاد محبی مواجه شدیم..طوری که هم میترا خنده اش بند امد هم من جدی و صاف نشستم سر جام..:

-خانم نکوهش..دیر که سر کلاس تشریف میارید.. به درس هم که گوش نمی دین..اگه شما میلی به پاس کردن درس من ندارین حداقل بذارین اطرافیانتون حواسشون جمع باشه ..

کم مونده بود برم با جفت پا تو شیکم ده طبقش!!..من نمیدونم چه جوری فهمید..انقدری که یواش زمزمه میکردم صدای خودم رو هم نمیشنیدم..چشمامو باز و بسته کردم تا اروم بشم:.

-معذرت میخوام استاد..داشتم سوال میکردم ببینم مبحث امروز درمورد چیه؟

با چشم غره جوابم رو داد:

-اگه کمی دقت کنین خودتون متوجه میشین.. برگشت و دوباره مشغول شد..از اون اول هم دل خوشی از این یارو نداشتم..اون هم چشم دیدن منو نداشت..حالا چرا؟خدا داند! دستمو مشت کردمو کوبوندم رو میز..

-اخ اخ از این درس و این مردک حالم بهم میخوره..

میترابا شیطنت- کیسه بدم خدمتت؟

-ببند دهنتـــ.... همین جوری حرص میخوردم..داشتم جواب میترا رو میدادم که حس کردم کسی نگاهم میکنه..سرمو به چپ چرخوندم که نگاهم با دو تا چشم قهوه ای مهربون گره خورد..یه لحظه قلبم وایساد..حرص خوردنم یادم رفت..حس کردم همون لحظه تک تک غم ها و مشکلاتم دود شد و به هوا رفت.. چشماش مثل همیشه اروم بودن و دریایی از احساس و ارامش رو بهم منتقل میکردن.. یاد جمله دیشب مامان افتادم"ارامش هانا فرنود"

راست میگفت..حق با مامان بود..من فقط در کنار این ادم احساس راحتی میکردم..احساس ارامش..حس خالی شدن از هر چیزی تو دنیا..مشغله فکری مواقعی که کنارش بودم برام بی معنی بود..چون خودش ..حرکاتش..رفتارش..عشقش تو فکر و ذهنم جا خوش میکرد و میشد مشغله من.چقدر این احساس رو دوست داشتم.. وقتی دید دارم خیره نگاهش میکنم یه لبخند مردونه زد که دلم رو زیر و رو کرد..منم در مقابلش نیمچه لبخندی تحویلش دادم و خیلی نامحسوس سرم رو به نشونه سلام تکون دادم. اونم در مقابل سلامم سر تکون داد..چشمک نامحسوسی زد و با شیطنت اشاره کرد که حواسم رو به درس بدم.. چشمام رو بازو بسته کردم..و مثل خودش چشمک زدم..لبخند زد..سرش رو انداخت پایین و مشغول جزوه نویسی شد..با لبخند سرم رو برگردوندم که در جا سکته رو زدم.. اروم گفتم چه مرگته؟ادم ندیدی؟

میترا با اخم و حرص- بله دیگه به من که میرسی زر زرت و گریه ات و چه کنم چه کنمت به راهه..سهم منه بدبخت ناله ها واشکهاو هق هقای توئه الاغه...با سر به فرنود اشاره کرد: به ایشون که میرسی نیش تا بناگوش واشدت و لبخند و چشمک و...واسه اینه..!!

خندم گرفت:

-چیه؟حسودیت میشه؟یا مشکلی داری؟

خودکارش رو با حرص کشید رو دفترش که جای جوهرش تا دو سه صفحه دیگه هم پخش شد:

--مشکل؟نه خواهر من..اونی که مشکل داره تویی...مشت محکمی به بازوم زد و نیشگونی ازم گرفت که نفسم بند اومد و کبود شدم:

-فقط کافیه. یه بار..فقط یه بار دیگه به من که رسیدی اشکت به راه باشه جوری میزنم از هستی ساقطت میکنم که هفت جد و ابادت از این کارم حظ کنن!!

لبمو از زور اینکه داد نزنم به دندون گرفته بودم:

-و*ح*ش*ی...تو یه روانی تمام عیاری..تیمارستانی.. زنجیری... به خدا تو مشکل داری..به بازوم چیکار داری..میترا الهی خیر از زندگیت نبینی کل دستم بی حس شد..

-بسه بسه کمتر مثل این پیرزنا ناله نفرین کن..اینو گرفتم تا دفعه بعد یادت باشه لاس زدنت رو بذاری واسه بعد کلاس..نه تو ملع عام.. با چشمای گشاد شده نگاهش کردم، با دندونای ساییده شده اروم گفتم :


romangram.com | @romangram_com