#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_29

-هوم؟اوهوم..

-این چه طرز جواب دادنه؟ هوم اوهوم یعنی چی دیگه؟

خندیدم- اره کلاس دارم..

-قرص خوردی برو بخواب بتونی بلند شی فردا..

سری تکون دادم..بابا هم با یه نگاه خاص نگاهم کرد و رفت..نمیدونم فهمید دروغ گفتم یا نه..فهمیده هم باشه دیگه کاریه که شده..لبمو گزیدم تا من باشم دیگه فکر فال گوش وایسادن به سرم نزنه..

شونه ای بالا انداختم برای اینکه گند کاریمو جبران کنم به سمت اشپزخونه رفتم.. اب که خوردم سرمو انداختم پایین..موهام دورم رو پوشونده بود و اطرافم رو نمیدیدم..

-اب خوردی؟

دستم رفت رو قلبم و یه هین بلندی گفتم که وحشت کردم..

-هانیه پیشته؟

-اره خوابیده..

دست به سینه گفت با یه نگاه مرموز گفت:

-قرصت و خوردی؟

حس کردم نفسم بالا نمیاد..

-نه...دیگه نرفتم بالا...فقط اب خوردم!

سری تکون داد و در حالیکه میرفت ایستاد و رو بهم گفت :

-حداقل قبلش تمرین کن که بتونی یه چیزی سر هم کنی.. شب بخیر..

حس کردم با این حرف خشک شدم..زیر لب شب بخیری که گفتم که خودم هم صداش رو نشنیدم چه برسه به بابا.....!!

به ارومی در اتافم رو باز کردم تا هانیه بیدار نشه.. ساعت کنارم رو نگاه کردم 4 صبح بود!! میدونم که دوباره صبح خواب میمونم.. گوشه ی لحاف رو کشیدم و زیر پتو خزیدم.. یه دستم رو شکمم بود وارنج دست دیگم به صورت قائم رو چشمام .. لعنتی..حالا امشب باید رگ بی خوابی من عود کنه! چشمامو بیشتر رو هم فشار دادم تا بلکه خوابم ببره ولی دریغ!

یاد هانیه افتادم وقتایی که خوابش نمیبرد زیر لب هی با خودش حرف میزد یه دفعه ازش پرسیدم چی میگی سه ساعت با خودت؟


romangram.com | @romangram_com