#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_28

هنوز همون جا وایساده بودم و فقط یه کلمه بود که تو گوشم اونگ میزد:

نمیذارم جیگر گوشه امو همینجوری الله بختکی بسپرم دست اون که مثل پدرش زندگیم به اتیش بکشه..

درک" بی معنی ترین واژه ای بود که میتونستم برای اون حالم توصیف کنم..متوجه شدم بابا صندلی رو کشید و بلند شد..من هنوز همونجا ایستاده بودم..سریع به خودم اومدم و شروع کردم به سمت پله دویدن که صدای بابا پشت سرم بلند شد..صدایی مملو از نگرانی و لرزش..دلیل این همه نگرانی رو نمیفهمیدم..:

-هانا..تو اینجا چیکار میکنی این وقت شب؟

نفسم تو سینم حبس شد..پاهام میلرزید..وای خدانه...اه هانا اخه الان چه وقت فال گوش وایسادنه..نکنه فهمیده باشن حرفاشونو شنیدم...هیچ وقت دروغگوی خوبی نبودم و نیستم و نخواهم بود..مونده بودم چی بگم.. اون موقع دست به دامن امام و پیغمبری نبود که نشده باشم!..تو دلم تند تند اسم امام زمان رو تکرار میکردم..خدا حالا چی بگم.. با ارامش برگشتم..ولی چه ارامشی؟

-چیز..بابا میخواستم برم اب بخورم..

-گریه کردی؟

-چی؟گریه؟

حس کردم نگاهش لبریز از غم و اندوه شد:

-صورتت خیسه ..

دست به صورتم کشیدم..من کی گریه کردم که خودم یادم نمیاد..انقدر دست دست کردم تا بالاخره یه چیزی به ذهم رسید:

-اره...یعنی نه..یعنی هم اره هم نه..

بابا با تعجب نگاهم میکرد.. دیدم زیادی داره سه میشه چشمامو رو هم فشردم و سعی کردم یکبار درست فکر کنم:

-اخه ....اخه ....یه خواب بد دیدم..گفتم بیام پایین اب بخورم..

بابا با شک یه نگاه به من کرد یه نگاه به سمت پله ها..:

-اون وقت چرا داشتی میدویدی بالا؟

یعنی گند بزنن به هیکلت که با این سنت فقط بلدی خراب کاری درست کنی..:

-اخه سرم هم یکم درد میکرد..داشتم میرفتم بالا قرصم رو از تو کیفم بیارم..

-فردا کلاس داری؟


romangram.com | @romangram_com