#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_27
-مگه تا الان من براش کم گذاشتم؟مگه تا این سنش که رسیده حسرت چیزی رو خورده مارال؟؟ خدا شاهده نذاشتم اب تو دل تک تکتون ..تکون بخوره..بس کن مارال..دارم بهت میگم این تصمیم من بهش ضرر نمی رسونه..اگه تو مادرشی منم پدرشم..فکر کردی برای من سخت نیست؟فکر کردی من نگرانش نیستم؟؟بخدا من از تو بدترم.. این چیزی که بین این دو تاست..یه تب زود گذره..یه مدت که بگذره فروکش میکنه..تا بیشتر از این پیش نرفته باید جلوشو گرفت..الان جوونه زده..این حس وابستگیه مارال..کم کم مختل میشه..
من چی میشنیدم..یعنی بابا واقعا فکر میکنه عشق بین من و فرنود ه*و*س؟من اونو واقعا دوستش داشتم..من چطور میتونستم مردی رو که عاشقشم فراموش کنم؟پاهام نای رفتن نداشتن..
مامان- اروم منصور ..بیدار میشن..یعنی چی کاری به کارم نداشته باش؟منصور اینا عاشق همن..تو میگی حس زود گذر؟منو تو خودمون با عشق ازدواج کردیم..یادت رفته از بزرگ تا کوچیک همه مخالف بودن..چه جوری به اینجا رسیدیم؟با عشقمون..چرا میخوای هانارو از ارامشش محروم کنی؟
ارامش هانا فرنود ..هانا انقدری بزرگ شده که خوب رو از بد تشخیص بده..یه دختر 14 ساله نیست که دست و دلش با دیدن پسر بلرزه..حالا خوبه میشناسیش و انقدر سخت گیری میکنی..تو که فرنود رو میشناسی..پس چرا نمیذاری...
بابا-اسم اون پسر رو جلوی من نیار..من و تو نه اونو میشناسیم..نه اصل و نسب و خونوادشو.فهمیدی؟دیگه نمیخوام حرفی ازش زده بشه..
-مامان با اعتراض شروع کرد حرف زدن:
-منصور جان چرا من هرچی میگم تو باز میری سر خونه اولت؟.یکم منطقی تر فکر کن..هانا که از همه جا بی خبره..چرا اون باید این وسط قربانی بشه؟اونا هم دیگر رو دوست دارن..مهم ترین چیزی که باید باشه عشقشونه..مهرشونه که به دل هم افتاده..خانواده هاشون وظیفشونه راهنماییشون کنن درست..ولی بقیه راه رو باید بدیم دست خودشون..منصور هانا حتی نمیدونه تو چرا داری مخالفت میکنی..انصاف نیست منصور..انصاف نیست..داره زجر میکشه..
اصلا یک کلمه از حرفاشون سر در نمیاوردم..متوجه نبودم دارن بهم چی میگن..مگه.....مگه بابا فرنود رو میشناسه؟ اگه میشناسش چرا مخالفت میکنه..نکنه....نکنه فرنود مشکلی عیب و ایرادی داره؟نکنه مشکل از منه؟تا اونجاییکه یادم میاد بابا یه دفعه بیشتر فرنود رو ندیده ...یعنی دیدن که چه عرض کنم..یه روز قبل از مراسم خواستگاری وقتی بابا اسم و نشون و ادرسش رو پرسید منم فقط جواب میدادم..اون لحظه قیافه بابا هر لحظه بیشتر و بیشتر سرخ میشد و تعجب من هم بیشتر و بیشتر..سر در نمیاوردم چه خبره که اون لحظه بابا دادی زد که از ترس مثل میخ به مبل چسبیدم..بابا میگفت بذار پسره بیاد..بعدمیرم تحقیق و این حرفا..ولی اون موقع قید تحقیق و خواستگاری و همه چیز رو زد..فقط من مونده بودم چرا؟صدای بابا هنوز تو گوشمه:
-حق ندارن بیان اینجا...
مامان-چی میگی منصور؟
-همین که گفتم...پاشونو بذارن اینجا قلم پاهاشونو خورد میکنم..
مامان-منصور زده به سرت؟یه خواستگاری بیشتر نیست که..بذار بیان اشنایی پیدا کنیم ندیده و نشناخته که نمیشه واسه مردم حرف دراورد.. بابا دست مامان رو کشید تو اتاق بعد از یک ساعت وقتی اومدن بیرون چشمای بابا سرخ سرخ بود و مامان تا اخر شب مات و مبهوت به در و دیوار خیره بود.. از اون شب تا به امروز هنوز نفهمیدم تو اون اتاق چه حرفایی گفته شد ..از اون شب بابا پاشو کرد تو یه کفش که یا یکی دیگه..یا تا اخر عمرت مجرد میمونی..منم که نمیتونستم قبول کنم..عشق فرنود تموم دلم رو پر کرده بود..بماند چه روزایی کشیدم..چقدر افسردگی گرفته بودم و با هزار تا دکتر و قرص و روان شناس و هزار تا چیز دیگه یکم به حالت عادیم برگشتم..بابا هم وقتی این وضع منو دید گفت یکی رو سراغ دارم که میتونه همیشه خوشبختت کنه..و اون فرد کسی نبود جز ارسام..پسر رفیق شفیق پدرم..و جز شرکای کارخونه....کسی که من حتی یک هزارم درصد هم بهش علاقه ای نداشتم..اوایل سکوت میکردم و بقیه فکر میکردن سکوتم علامت رضاست..غافل از اینکه تو این سکوت لعنتی هزاران حرفای نگفته داشتم که نمیتونستم به زبون بیارم..حرفی که اگه از عشقم تو خونه میزدم محکوم میشدم...اما ای کاش ...ای کاش همون موقع حرف دلم رو به زبون میاوردم..کاش سکوت نمیکردم..اگه اون موقع سرسختی میکردم شاید وضعیت الانم بهتر بود..ولی ترسیدم..اون موقع ترسیدم حرف بزنم و مثل همیشه محکوم بشم..برای همین تنها راهی که داشتم سکوت بود.. لعنت به این سکوت که همیشه تعبیرش چیزی نداره جز دردسر و بدبختی و یه عمر حسرت...
...
نمیدونستم دارن در مورد چی حرف میزنن..سرم داشت از درد میترکید..معنی یه کلمه از حرفاشونو هم نمیفهمیدم.. چرا همه چیز حس میکنم برام مبهم و گنگه؟؟؟یعنی فرنود یه انتخاب اشتباه؟وای خدایا دارم عقلمو از دست میدم!
ولی نه ...اینطور نیست...من به کسی که عاشقشم اعتماد دارم..جز خوبی و مهربونی و صداقت چیز دیگه ای ازش ندیدم..محاله مشکلی داشته باشه..محاله..انقدری بهش اطمینان دارم که میدونم کاری نکرده که بابا نسبت بهش بد بین باشه..ولی از طرفی دلیل این همه مخالفت بابا رو درک نمیکنم..
بابا-مارال هر کی ندونه تو که بهتر میدونی چه خبره...تو که دیگه بهتر از همه میدونی من چی کشیدم..میدونی با چه مصیبتی فراموش کرده بودم؟هرچند فراموش نکرده بودم..فقط ردشون تو ذهنم کمرنگ شده بودم..اینجور چیزا هی وقت فراموش نمیشن..هیچ وقت..حالا چرا...چرا تو این کره خاکی..از میون این همه ادم..این پسر باید بیاد دست بذاره رو دختر من؟..مارال تو که دیدی من زجرایی کشیدم..حالا از من چه انتظاری داری؟اینکه بیام دست دخترمو صاف بذارم تو دست این پسره؟دختری که یه عمر با خون و دل بزرگش کردم..بزرگش کردیم..زحمتشو کشیدیم..فکر میکنی دیدن این همه زجر از طرف دخترم..و دیدنش برای منی که پدرشم راحته؟ نه نیست...به خدا نیست مارال..به علی انصاف نیست مارال..انصاف نیست..حق هانا خیلی بیشتر از اون پسره ست..من نمیذارم مارال..نمیذارم جیگر گوشه امو همینجوری الله بختکی بسپرم دست اون که مثل پدرش زندگیم به اتیش بکشه..
-ولی.....
بابا :-ولی نداره ...من جنازه ی هانا رو هم رو دوش اون پسره نمیذارم..اینو بفهم..دیگه تمومش کن..به اندازه کافی از دست پدر مادرش کشیدم..کم بود اون همه زجر؟حالا بیام از پسرش بکشم؟؟من دیگه یه اشتباه رو دو بار تکرار نمیکنم..میرم بخوابم..خستم..
مامان-خیلی خوب..باشه..تو درست میگی..ولی به خدا پشیمون میشی..یه روز پشیمون میشی مرد..ببین چه روزیه دارم اینارو بهت میگم..امشب رو یادت باشه منصور..این خط.. اینم نشون..فقط نگی به من نگفتی..نگی مارال غلط کردم..نگی چه اشتباهی کردم..پشیمون میشی..
romangram.com | @romangram_com