#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_26

وارد خونه شدیم..چراغا خاموش بود..هنوز مامان اینا نیومده بودند..هانیه با بی حالی خودش رو رو مبل پرتاب کرد:

اخیـــــــش..

-چه عجب ..خسته نشدی اون همه حرف زدین؟

خندید و سرشو به علامت نه تکون داد..

رو تختم نشسته بودم و سرمو بین دستام گرفته بودم..با اینکه همین الان از بیرون اومده بودم ولی تو خونه سوت و کور حوصله ام سررفته بود..هانیه هم که نمیدونم داشت چی کار میکرد..نگاهم به سی دی افتاد که میترا بهم داده بود..سی دی رو دور انگشتام چرخوندم..و نگامو بین انگشت و لپ تاپم حرکت دادم..با یه تصمیم لپ تاپو باز کردم و سی دی رو گذاشتم..فایلا رو باز کردم..شانسی یه اهنگ انتخاب کردم و مشغول گوش دادن شدم..خودمو هم رو تخت پرت کردم و دستم و زیر سرم گذاشتم.. باز هم من بودم و سیل افکار کلافه کننده!

یکم تو جام جا به جا شدم که دیدم هانیه خوابیده..نفهمیدم کی اومده..کی رفت و خوابید..

خم شدم و لحاف رو کشیدم رو سرش..گونه سفیدشو ب*و*سیدم..خودمم خزیدم زیر لحاف..ولی هر کاری میکردم خوابم نمی برد..

انقدر غلت زدم که نهایتا اعصابم داشت داغون میشد..ممکن بود هانیه بیدار بشه..از جام بلند شدم..حداقل اینکه یکم تلویزیون میبینم تا خوابم ببره..

به ساعت نگاه کردم..1و نیم نیمه شب بود..داشتم از پله ها میرفتم پایین که صدایی به گوشم خورد..تو جام ایستادم..ولی صدایی نیومد..

رفتم پایین و خواستم برم اشپز خونه که صدای پچ پچ خفیفی به گوشم خورد..صدای مامان بود..مثل اینکه برگشته بودن..اروم اروم بی سر و صدا به سمت نشیمن رفتم..داشتن باهم تو اشپزخونه صحبت میکردن..خواستم برگردم..ولی باشنیدن اسمم از زبون مامان تو جام متوقف شدم..ظاهرا بحثشون راجع به من بود..نتونستم برم..همونجا پشت یکی از ستون ها ایستادم. گوشامو تا حد امکان تیز کردم

مامان:منصور فکر نمیکنی هانا حق انتخاب داره؟اون باید خودش تصمیم بگیره.

بابا-نمیدونم..نه..نه اون حقی نداره..

مامان-چی داری میگی منصور؟این زندگی و اینده هانائه..تو میخوای اونو از داشتن زندگیش محروم کنی؟منصور کسی که قراره زندگی کنه هانائه..نه تو..چرا داری به جای بچت تصمیم میگیری؟

میدونستی با این کارت داری ایندشو تباه میکنی؟چرا داری همچین کاری میکنی؟

بابا-نه مارال..با این کار من زندگی هانا درست میشه..اگه قراره کنار اون پسره زندگی کنه..ترجیح میدم کنار ارسام بقیه عمرشو بگذرونه..من چه جوری بچمو بسپرم دست اون ادم؟

-منصور...قرار نیست تو ترجیح بدی چی خوبه چی بد..پدرشی..درست..انکار نمیکنم..دلت براش میسوزه..اینم درست.ولی داری این بچه رو دستی دستی به باد میدی..قرار نبود تحمیل تو کار باشه..

منصور تو داری با سرنوشت بچه ات بازی میکنی..من یه مادرم..نمیتونم ببینم پاره تنم داره اینجوری زجر میکشه..درکش میکنم..تو جای من نیستی این چیزا رو بفهمی..

نمیتونی بفهمی وقتی میبینم به خاطر اونی که دوستش داره داره اینجوری غصه میخوره..از خودم بدم میاد..منم پا به پای هانا زجر میکشم منصور..روز به روز بیشتر کمرم خم میشه..مگه ما خودمون چه جوری بهم رسیدیم؟منصور جان از خر شیطون بیا پایین..بذار باهم خوشبخت بشن.. بذار هانا طعم واقعی خوشبختی رو با تک تک سلولاش حس کنه..نذار این چیزا براش عقده بشه..بذار عشقشو کنار خودش حس کنه..اون جوونه منصور..تو که بزرگشی..تو عاقلی..نذار زجر بکشه..بیا و پدری رو در حقش تموم کن..رضایت بده..

بابا داد کشید:


romangram.com | @romangram_com