#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_25
تو ماشین نشسته بودیم و ساکت بودیم..تنها چیزی که سکوت رو میشکست..صدای خنده های هانیه و ملودی بود ..به بیرون خیره شده بودم و به این فکر میکردم که چه راهی رو باید پیش بگیرم. به این که اخر همه ی این ماجراها چی میشه..اگه یه وقت من مجبور شم با ارسام ازدواج کنم؟...از فکرش هم لرزی به بدنم نشست..
میترا-خب..؟
برگشتم سمتش: چی؟
-بالاخره میخوای چیکار کنی؟
مصمم گفتم نمیذارم.
میترا یه لبخند پر از امید بهم زد و گفت:
-میدونستم همون هانای لجباز و یه دنده ای...مطمئنم کاری که اراده کنی رو انجام میدی.
رسیدیم از ماشین پیاده شدم و گفتم:
-میترا مرسی از اینکه امشب موندی و به حرفم گوش کردی..باعث شدی خالی بشم..خیلی گلی..
-گفتم که تشکر لازم نیست..تو خواهرمی و منم واسه خواهرم هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم..راستی هانا..
برگشتم: جونم؟
سی دی رو دراورد و بهم داد:
-بگیرش..میدیدم وقتی میخونه چه جوری ارامش میگیری..
-پس خودت؟
-من همه شو تو فلش دارم..ببرش..
-مرسی...بیا بریم بالا..
-نه قربونت..دیر وقته..مامان منو هم که میشناسی..و دستش و زیر گلوش گذاشت..
خندیدم :باشه عزیزم هر جور راحتی..
با تک بوقی خدافظی کرد و رفت..
romangram.com | @romangram_com