#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_21
-من هیچ وقت همچین کاری رو نمیکنم..تا به حال رو حرفش نه نیاوردم..واسه اینه که الان معنی کاراش برام سختِ..نا مفهومه..ولی نمیخوامم دستی دستی خودم رو بدبخت کنم..نمیخوام اون ادمی باشم که بعدا خودمو سرزنش کنم و بگم دیدی انقدر بی عرضه بودی که حتی نتونستی مثل ادم زندگی کنی..نمی خوام اونی باشم که هرروز خدا خونه برام بشه یه میدون جنگ..من این چیزا رو دارم از الان میبینم..میدونم..چون خودمو میشناسم.. سرم رو بین دستام گرفتم و هق هق کردم:
-ولی الان حتی خودمو که به کنار..دیگه هیچ کس رو نمیشناسم میترا..هیچ کس...
میترا-هانا جون..قربونت برم..میدونم..فهمیدم..این چیزایی که گفتی رو قبول دارم عزیزم ولی الان خیلی از ادمایی هستن که عاشق هم نیستن ولی دارن با هم زندگی میکنن..من میشناسمت..ادمی هستی که روی واژه عشق پافشاری عجیبی داری.. ولی باور کن میتونه خودش کم کم بوجود بیاد و تو دلت جا خوش کنه...بدونِ اینکه حتی خودت بفهمی..تو هم میتونی به مرور عاشقش بشی..هانا قبول کن عزیزم..شاید این واقعا سرنوشتته..تو که نمیتونی باهاش بجنگی..میتونی؟تنها چاره ای که داری اینه که قبولش کنی و اروم اروم باهاش کنار بیای.
با کلافگی سرمو از دستام جدا کردم:
-میترا تو هم حرف بقیه رو میزنی..تو هم منو نمیفهمی نه؟..چرا میخوای تو هم مثل بابا بهم زور بگی؟
-حرف بیخود نزن واسه خودت..اگه من میخواستم مثل بابات باشم همون روز اول تو رو کت بسته تحویل بابات اینا میدادم و میگفتم تو حق حرف زدن نداری چون منصور خان بزرگ امر کردند..منم مامورم و منظور..
با این حرفش لبخند کوچیکی زدم و بهش خیره شدم..
یه نفسی کشید..منو تو ب*غ*لش کشید و دستاشو پشت کمرم گذاشت..سرم رو شونه اش گذاشتم
میترا- ولی باور کن آرسام اونقدراهم بد نیست..موقعیتش که خوبه..از کجا معلوم اونم تو رو دوست نداشته باشه؟وگرنه کسی که یکی رو نخواد بمیره هم حاضر نیست برای بار دوم ببینش..اونم با اون کاری که تو و هانیه سر اون بدبخت در اوردین..به فرض میگیم که به تو دارن زور میگن..به مرد به اون گندگی هم دارن زور میگن؟ بی فکر گفتم شاید میگن..پق زد زیر خنده و با مسخرگی گفت:
-اره مامان ارسام میگه..ارسام ذلیل مرده شیرم رو حلالت نمیکنم اگه نری دختر منصور بزرگ رو بگیری..اونم میگه..وای مادر..غلط کردم..چیز خوردم بیا همین فردا بریم خواستگاریش..با این حرفش دو تایی بلند بلند خندیدیم
فصل پنجم:
-دیوونه ..
-هانا جدا از شوخی..چرا بیخیالش نمیشی..بابا این همه ادم..قحطی پسر که نیومده!
-واسه اینه میگم درک نمیکنی.
-خب چه انتظاری داری؟
-هر وقت دلت پیش یکی گیر کرد بیا اون موقع نشونت میدم.
-هانا اخه اصلا نمیتونم درک کنم..شما دو نفر اوایل سایه همدیگر رو با تیر می زدید.هر کی جای من باشه فکر میکنه شما بهم وابسته شدید..
romangram.com | @romangram_com