#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_20

برگشتم سمت میترا..چه خوب بود که پیشم بود..چه خوب بود که منو میفهمید..بهش خیره شدم..بدون اینکه حرفی بزنم یه قطره اشک از رو گونه ام چکید..انگار اشکامم خسته شده بودن از اینکه اینقدر تو زندون چشمام اسیرشون کرده بودم..:

-میترا..هیچ کس جای من نمیتونه باشه..دلم نمیخواد هیچ کس جای من قرار بگیره..میترا اخه مگه من چیکار کردم؟!..بابا به چه زبونی بگم که من دلم نمیخواد بهم زور بگن..مگه من ادم نیستم؟؟ مگه من درک و شعور ندارم؟ بابا حتی به نظرم هم احترام نذاشت..بابا من نمیخوام ازدواج کنم..به کی بگم؟؟من نمیخوام با اونی که برام در نظر گرفتن ازدواج کنم..من میخوام با اونی باشم که دوستش داشته باشم..که منو بفهمه..اون حتی یک درصد از چیزایی که من میخوام رو نداره میترا.تو بگو..من چه جوری با یه ادم که تا حالا دو بار بیشتر ندیدمش زیر یه سقف زندگی کنم..؟!

زندگیه میترا..بحث یه روز دو روز نیست..یه عمره..پس فردا بچه دار شم جواب اون بچه ها رو چی بدم؟!..

چرا من باید به حرف بابا گوش بدم؟چون نمیخواد زندگیش بر فنا بره؟حاضره زندگی خودش اروم باشه ولی به چه قیمتی؟به قیمت تباه کردن زندگی من بیچاره؟..به قیمت گرفتن ارامش من؟اره؟؟ میترا بابای من اینجوری نبود..

نمیدونم از کی اینجوری شد..همه رو سر منصور نکوهش قسم میخوردن.. این ادم همون ادمیه که واسه ارامش زندگی زن و بچه اش زمین و زمان رو بهم میدوخت! ولی الان چی؟چی شد ؟کجا رفت؟؟الان این ادم شده ادم بده قصه های من..

تو جای من بودی میتونستی قبول کنی؟نو کتت میرفت بخوان به زور بزنن تو سرت و بگن لال شو مثل بچه ادم زندگی تو بکن و رو حرف بزرگترت حرف نزن..اره؟میتونستی؟با کسی که حتی نمیشناسیش کیه..چیکاره ست..خونوادش کین؟چه جور ادمیه؟ بابای من داره واسه اون کارخونه و دم و دستگاه لعنتیش منو داغون میکنه..داره به خاطر منفعت خودش منو زیر پاهاش له میکنه.حاضره واسه کارخونه اش و شهرتش هرکاری بکنه ولی سر اینده من شرط بندی میکنه و حتی اندازه سر سوزنی واسه حرفم اهمیت قائل نمیشه..

میترا-ولی هانا زندگی همش عشق نیست..منظورم اینه که عشق نباید همون اول بوجود بیاد..عشق واقعی فقط مخصوص یه نفره.. اونم اون بالاییه..عشق زمینی به ندرت پیدا میشه اونم تو این دوره ای که ما داریم زندگی میکنیم..الان هرکس که از راه میرسه اسم خودشو میذاره عاشق و معنی این کلمه رو به گند میکشه همه میخوان بگن ماهم عاشق شدیم ولی اگه اوناهم عاشقن پس چرا معشوقشون سر دوماه میره سراغ یه ادم دیگه؟؟؟

-میخوای بگی من عشق رو با ه*و*س قاطی کردم؟؟؟یعنی اینقدر احمق و نفهمم که ندونم ه*و*س چیه؟

میترا- هانا چرا عصبانی میشی من کی همچین حرفی زدم؟؟من اینجوری گفتم؟

-پس حرفت یعنی چی؟یعنی اینکه اونم بعد از یه مدتی ولم میکنه و میره سراغ یکی دیگه؟

میترا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت..درکش میکردم..تا به حال مثل من اینجوری بین منگنه قرار نگرفته بود که حرفمو بفهمه..ولی اون اینجوری نبود..با همه فرق داشت

میترا- پس هانا اگه واقعا دوستت داره چرا بیخیالت شده؟؟ بیخیال که نه چرا کاری نمیکنه؟ چرامحکم نمیاد جلو مثل مرد حرفش رو نمیزنه؟

-چون بابا به هیچ قیمتی حاضر نیست حتی صداش رو بشنوه. دستم رو گرفت و گفت:

-از دستم ناراحتی؟

-نه..میفهممت.. چرا باید ناراحت باشم.. میترا یه چیزی بگم؟

-تو دو تا چیز بگو

-من....میترا من نمیگم زندگی همش عشق و دوست داشتنه..نمیگم همش عزیزم و عشقم و تو فضا بودنه..اصلا این چیزا خیلی چرت و بی ربطه..اینا رو من اصلا درک نمیکنم..حرف من سر چیز دیگه ایِ... پدر من تحصیل کردست..با سوادِ..داره تو دوره ای زندگی میکنه که علم داره روز به روز پیشرفت میکنه..نه یه دوره ای که واسه دختر اهمیتی قائل نمیشن..من نمیدونم حرف حساب بابا چیه..اخه چرا ندیده و نشناخته قضاوت میکنه؟

میترا-ولی هانا اون پدرته..تو که نمیتونی رو حرفش حرف بزنی..میتونی؟

سرم رو انداختم پایین..به دستام خیره شدم..:


romangram.com | @romangram_com