#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_19

میترا -عمه ندارم و یه لبخندی زد که کل 32 تا دندوناشو ردیف کرد...

-با بدجنسی گفتم..ااا؟ پس پسر خالته...خاله که دیگه داری نه؟؟؟ میدونستم پسر خاله میترا که اسمش مهبد هست میترا رو دوست داره..ولی در عوض میترا ازش متنفره..وقتیم دلیلشو ازش پرسیدم میگفت بدم میاد حتما که نباید دلیل خاصی داشته باشه..

ملودی-هانا منظورت کدوم خالمونه؟؟

برگشتم سمت ملودی:-خاله عاطفه ات عزیزم.. میترا از زور حرص سرخ شده بود و حرصشو سر فرمون بیچاره خالی میکرد..جوری فرمونو با دو تا دستاش فشار میداد که یحتمل فرمون در حال کنده شدن بود..

ملودیم که انگار دل خوشی از مهبد نداشت یه چینی به ابروش داد و انگار که داره به یه موجود نفرت انگیز نگاه میکنه به صندلی خیره شد و شروع کرد حرف زدن:

-ایییش....بزغاله؟؟؟اون بزغاله هم کمشه..اون یه قورباغه لجنی سبز نفرت انگیزه که تو دنیا لنگه نداره...چندششش..

میترا-هانا بعدا حسابمو باهات تسویه میکنم..حالا اسم اونو هی جلو من بیار..هی جلو من مهبد مهبد کن...دارم برات..وایسا و تماشا کن..

وقتی صدای خواننده تو فضای ماشین پخش شد همگی ساکت شدیم...با شنیدن اون صدا حس کردم ارامش به تک تک سلولای بدنم تزریق شد.. صدای اروم و دل نشینش که مثل رودی زلال بود باعث ارامش من شد..حس کردم تک تک حرفا...تک تک جمله ها شرح حاله منه..میتونه شرایط منو توصیف کنه..سرمو به صندلی تکیه ادم و ساکت و صامت گوشامو به صدای اهنگ سپردم:





-هنوز قلبم پیشت هرجا که هستی هست...تب چشمات چشمامو روی هستی بست

میخوام برگردمو بگم دوست دارم....ازت چشم بر نمیدارم..دیگه تنهات نمیذارم.

همه دنیام تو ارزوهام تو تو نفسام تو خاطره هام تو اون که میخوام تو ....اون که میخوام تــــــو

همه دنیام تو.ارزوهام تو تو نفسام تو خاطره هام تو روزو شبام تو وقتی تنهام تو همه حرفام تو اون که میخوام تو.اون که میخوا تــو.

(همه دنیام..بابک جهانبخش)

بالاخره رسیدیم..به اولین جایی که خیره شدم همون صندلی بود..صندلی که برام خیلی عزیز بود..جایی که با فرنود برای اولین بار روی اون صندلی نشستیم..خاطرات اون شب مثل پرده از جلوی چشمام عبور میکردن ..نگاه نگران من..اشتیاق اون..وقتی که زبونم رو به حرکت دراوردم و برق شادی تو چشمای اون موج میزد..میترا نگاهم رو دنبال کرد و به صندلی رسید.دستمو گرفت ..منو همراه خودش روی همون صندلی نشوند..با استیصال بهش خیره شدم..ذرت مکزیکی هایی رو که گرفته بود یه گوشه گذاشت و دستاشو دورم حلقه کرد..

چشمه اشک تو چشمام جوشیده بود.

میترا-عزیزم اومدیم که حرف بزنیم..نیومدیم که غصه گذشته رو بخوریم ..هانا جان بگو..خالی کن خودتو..نذار تو دلت جمع شه و انبار بشه وگرنه غمباد میگیری ..تو الان یکی رو میخوای که باهاش درد و دل کنی و حرف بزنی ..

یه نگاه به اطرافم انداختم و دیدم هانیه و ملودی رو یه نیمکت که با فاصله از ما قرار داشت نشسته بودند و مشغول حرف زدن بودند..


romangram.com | @romangram_com