#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_18
-دارم میام..ببین میتونی یه دقیقه دندون رو جیگر بذاری؟
-چه عجب!!..بالاخره داری فنون ادم شدن رو یاد میگیری..نه خوبه..خوشم اومد..همینجوری ادامه بدی به یه جایی میرسی.بپر پایین دیگه..چکار میکنی سه ساعت اون بالا؟
- ادم بودم..منتها چشم بصیرت میخواست که جنابعالی نداشتی..اومدم باباداشتم دنبال کتم میگشتم.پیداش نمیکردم.
-هانااااااااا..
-من اگه بتونم به تو یاد بدم درست رفتار کنی و صداتو نندازی رو سرت بزرگترین کار دنیارو کردم!
- عزیزم از قدیم گفتن ترک عادت موجب مرض است ، در ضمن ،مثل ادم که اومدی؟هان؟نیومدی بیام خودم ادمت کنم؟؟نبینم مثل مرده بلند شدی اومدیا..
-بابا یکم به فکت استراحت بده..اومدم و سریع قطع کردم و فرصت حرف زدن بیشتر رو بهش ندادم. هرچی تو گوشم میخوند وقتی میخوای بیای حداقل یه برق لب بزن که نگن از سرد خونه در رفتی..ولی چه کنم که به خرجم نمیرفت..مواقعی که حوصلم میومد دستم به ارایش میرفت..این روزا حتی حوصله خودمم ندارم.چه برسه به ارایش کردن..دلم میخواد چیزایی رو که رو دلم مونده و تلنبار شده رو بگم و خودمو راحت کنم..که شبا بالشتم از گریه خیس نشه ..که دلم از غصه نترکه..که خودمو از این درد راحت کنم..کسی چه میفهمید..خانوادم که به فکر خودشون بودن..بابا که حتی ذره ای برای حرفم اهمیت قائل نبود..میدونستم بابا خود رایه و به حرف هیچکی الا خودش گوش نمیده..تصمیمشو که بگیره دیگه گرفته ..حتی حرفای مامان هم نمیتونه کار ساز باشه..مامان میدید..غصه هامو..اشکای شبونه امو..تنهاییو از همه بدتر عاشقیمو ولی دم نمیزد..میدیدم که چطور میریزه تو خودش و سعی میکنه جلوی من گریه نکنه..میدیدم که ان روزا مامانم چطور غصه میخورد...ذره ذره اب شدنشو به چشمم میدیدم..ولی از دست کسی تو این خونه کاری بر نمیومد..الا خودش..حتی با وجود اون منطقی هم که داشتم در برابر بابا کم میاوردم..وقتی چند دفعه سعی کردم باهاش حرف بزنم و بابا هنوز رو حرف خودش بود..هیچ کاری از دستم بر نمیومد جز سکوت..میرفتم تو اتاقم و هر دفعه از زور خشم یکی از کریستالامو میزدم زمین...میشکستم..با شکستن اونا اروم میشدم.مثل دیوونه هایی که جنون دارن وقتی نوای شکستن کریستال کف زمین تو گوشم اونگ میزد..مثل معتادی که بهش مواد تزریق کردن اروم میشدم و مینشستم سرجام..
خسته بودم از این همه زور و اجبار..من دختری نبودم که به این راحتیا زیر بار حرف زور برم..واسه اون چیزی که بخوام میجنگم..توجهی نداشتم طرف مقابلم پدرمه ،از خونمه ..یا یه فرد غریبست...هیچی برام اهمیت نداشت...فقط اون چیزی که میخواستم..من به این راحتیا تسلیم نمیشدم.. ظاهرا منم یه رگ خود رایی بابا رو داشتم..حتی شاید بیشتر!
پله اخر رو میخواستم بیام پایین..که چشمام سیاهی رفت و سرم گیج رفت..دستم رو با گرفتن به نرده ها تکیه گاه بدنم کردم..چند ثانیه وایسادم تا حالم بهتر بشه..این روزا خیلی ضعیف شدم..اکثرا سرگیجه و ضعف دارم..وقتی حس کردم دیگه خبری از سر گیجه نیست، اعتنایی نکردم و به راه افتادم..
دستگیره ماشین رو کشیدم ولی در قفل بود..دوباره دستگیره رو بالا پایین کردم نه راست راستی قفل بود..زدم به شیشه:
-میترا بازکن تو این سرما دارم یخ میزنم. دختره دیوونه تند تند ابرو بالا انداخت. با حرص محکم به شیشه کوبوندم ولی هنوز ریلکس نشسته بود سر جاش..اونم دست به سینه..:
-مارو باش داریم با کی میریم بیرون.جون ملودی باز کن این کوفتیو!..خانم بالاخره رضات داد درو باز کرد..:
-یکبار دیگه از این شوخیای خرکی کنی من میدونم تو...دیگه در قفل کردنت واسه چیته.؟اونم تو این سرما؟
-اول سلام...دوم کلام..باز که توپت پره..و به راه افتاد..
یه چند دقیقه ای تو سکوت سپری شد و اخر میترا به حرف اومد:
-هانا اون داشبورد رو باز کن و اون سی دی سفیده رو بذار.. طبق گفته اش همونکارو کردم..یا پیغمبر..اینجا داشبورده یا مخزن سی دی..
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم:میترا این همه سی دی سفید اینجاست..من کدومو بردارم اخه؟؟؟؟
-اخ..راست میگیا بزغاله..با همه سی دی ا فرق داره..اونو میگم.. یه چشم غره اساسی بهش رفتم که باعث شد اون دو تا پشت ماشین منفجر شن از خنده..
-بزغاله عمته بی تربیت..
romangram.com | @romangram_com