#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_17

-جون ملودیم پیازه؟؟

-تو کارایی که به تو مربوط نیست دخالت نکن..فعلا..

دختره دیوونه...یه تختش کم بود...من نمیدونم این دختر به کی برده بود..یه رگ خل و دیوونگی تو وجودش بیداد میکرد..نه مثل مامانش بود نه مثل باباش..باباش..خیلی مرد مهربون و خونگرمی بود..شده بود حتی وقتایی که به میترا حسادت میکردم..به صمیمی ترین دوستم بخاطر داشتن پدری که انقدر با منطق و احساس پیش میره..شده بود وقتایی که منم بابایی بخوام که حرف دلمو بفهمه...بابایی که درکم کنه...نخواد با اجبار جلو بره...بابای من بهترین بابای دنیا بود..ولی اون دوسال قبل زندگیم به کل تغییرش داد..بابام شد یه ادم دیگه..شد یکی که هیچ وقت نتونستم بشناسمش..

منم دلم میخواست بابام درکم کنه..منو..دختر بزرگشو..همون دختری که دقیقه شماری میکرد تا باباش بیاد خونه..وقتی که عقربه های ساعت نشون از رسیدن باباش میداد ،با ذوق و شوق برنامه ریزی میکرد که کجا قایم بشه که باباش نتونه پیداش کنه..

وقتی باباش میفهمید کجاست با موهای دم موشی بورش که بخاطر تقلا و بالا و پایین پریدناش بهم میخورد میپرید ب*غ*ل همون بابا و از گردنش اویزوون میشد.. ..همون دختری که هر روز به امید گرفتن یه ادامس خرسی میپرید ب*غ*ل باباش..وچه کیفی میداد وقتی که یه مشت از باباش ادامس میگرفت و اونارو با ل*ذ*ت هرچه تمام تر میچپوند تو دهنش و ملچ ملچ میخوردشون..

من...من اون بابا رو میخوام..بابایی که هانا کوچولوشو دوست داشت...ولی دیگه نداره..نه نداره....نه نداره..اگه داشت اونجوری با بی رحمی تمام یه سیلی محکم به گونم نثار نمیکرد..نمیزد که گوشم بسوزه...

هنوزم دلم از اون کار بابام پر بود...خیلی پر...گرچه حق رو به بابام میدادم..ولی..بازم نمیتونستم نادیده اش بگیرم...اگر چه از روی عصبانیت بود....اَه..بازم این بغض لعنتی..بیخیال فکر کردن شدم...نذاشتم بیشتر از این فکرمو مشغول کنه.. راه دستشویی اتاقم رو پیش گرفتم..شیر اب رو باز کردم و گذاشتم تا یخ یخ بشه..یه مشت اب یخ رو پاشیدم تو صورتم..خنکی بیش از حد اب حس خوبی رو بهم منتقل کرد.. یه مشت دیگه...یادم رفت برای چی بغض کردم..به تصویرم تو ایینه چشم دوختم...لبخند کم جونی به هانا ی تو ایینه کردم..

فصل چهارم:





هانیه- بریم؟؟

-وایسا..

هانیه-بریــــم؟؟

-د..میگم دو دقیقه صبر کن دیگه..

هانیه-هانــــــــا..بریـــــــم؟ ؟؟

-هانی میزنم تو سرتا..وایسا پیداش کنم هی رو اعصاب من والیبال نرو..

هانیه-بابا بیخیال..هوا اونقدرا هم سرد نیست...اه...اصلا به من چه من رفتم..

درحالیکه تا کمر تو کمد خم شده بودم و دنبال کت پاییزه ام میگشتم داد زدم: اره برو بچسب ور دل ملودی جونت..حالا خوبه هر روز هرروز همو میبینین.. بالاخره پیداش کردم..کت بافتم رو از زیر خروارها لباس کشیدم بیرون و پوشیدم. هانیه هم احتمالا رفته بود پایین. کیفم رو برداشتم و زدم بیرون...وسط راه پله بودم که گوشیم زنگ خورد..بازم این زنگ و بازم ارامش من..!

یاد حرف میترا افتادم "تو کی میخوای ادم شی.."..با خنده گوشی رو جواب دادم..:


romangram.com | @romangram_com