#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_14

هق هقم جای خودشو به اشکایی داد که بی صدا از روی گونه هام سر میخوردوبه چونم میرسید..صدام خش دار شد:

- نه میترا اصلا خوب نیستم...دیگه خسته شدم..به خدا دیگه بریدم..اخه چرا من؟؟نمی تونم میترا..تو یه کاری کن..تو یه چیزی بهم بگو..

حس کردم اونم داره گریه میکنه.

-عیب نداره عزیزم..بالاخره خدای توهم بزرگه..هانا خودتو با زندگیت هماهنگ کن..زندگی همیشه اونطوری که تو میخوای پیش نمیره..زندگی سختی داره...پستی بلندی داره..فراز و نشیبی داره..گاهی وقتا یه شرایطی پیش میاد که هیچ کاری از دست کسی ساخته نیست..ولی ادم اگر خودش بخواد..میتونه..هانا تو میتونی..تو نباید ببازی..اونوقته که تو نباید ببازی..باید صبور باش یو تحمل کنی..به خدا توکل کنی و امیدت رو از دست ندی..

ضعف نشون نده..بجنگ..واسه اون چیزی که میخوای بدستش بیاری باید بجنگی وگرنه از دست میدیش و یه عمر پشیمونیه که ولت نمیکنه.

-میترا میخوام ببینمت..این حرفا..این تلفنا و زنگا ارومم نمیکنه..حضورتو میخوام..و بلند گریه کردم.

-ا..دختر مگه من دارم برات قصه میگم..میگم ضعف نشون نده اونوقت تو میای گریه میکنی؟؟فقط بگو کجا..الان میام..

-اشکامو با دست پاک کردم:

-جدی؟؟میای؟؟

-اخه مگه میشه نیام..کجا و چه ساعتی؟؟

-به هانیه هم گفتم میگه بام..منم دلم یکم ارامش میخواد..راستی ملودی رو باخودت بیار..هانیه تنها نباشه..اینجوری جفتشون سرشون گرم میشه.منم دلم براش تنگ شده..

-تو فقط امر کن..اونم به چشم..بعد با حرص گفت:فقط یه چی ازت میپرسم راستشو بگو..

-بگو؟

-تو دلت واسه من تنگ شده بود اصلا..؟؟؟نه خدا وکیلی؟؟

-وا زده به سرت؟؟معلومه که اره!

-تو غلط کردی..میخوای منو ببینی یا ملودی رو..؟که دلت واسه اون تنگ میشه هان؟؟؟حالا دیگه هانیه رو بهانه میکنی ابجی منو ببینی؟؟اصلا منو ادم حساب کردی؟؟بعد یه هفته اصلا گفتی عزیزم کجا بودی دلم برات تنگیده بود؟؟

ای به خشکی شانس!!!

-میترا جون عزیزت یه کله حرف نزن..به خدا رو اعصابم انگار داری با ناخن میکشی!

-باشه ..این بود رسم مرام و معرفت؟؟


romangram.com | @romangram_com