#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_13
از نظر وضع مالیشون هم سطح ما بودن..از تمام جیک و پوک زندگیمم خبر داشت...منم همینطور..کوچکترین مسائل رو با جزییات بهم گزارش
میدادیم! اما مسائل زندگی اون ریز و دقیق بود که میدونستم تا به حال به کسی حرفی نزده حتی منم ناخواسته متوجه شده بودم!
میترا با هانیه خیلی جور بود..از اون گذشته خواهرش ملودی هم سن هانیه بود و اوناهم همکلاسی بودن..
صبر وتحمل رو از اون یاد گرفتم..وگرنه من ادمی نبودم که هرکی هرکاری میخواد بکنه و صدامم در نیاد..دختر فوق العاده صبوریه..صبور
و شاد..
فصل دوم:
بوق اول بوق دوم..بوق سوم..بوق چهارم..بوق پنجم...:
-الو هیچی نگو میزنم لهت میکنم..فقط کافیه یه کلمه حرف از دهنت بیرون بیاد..نامرد..بی معرفت..دختره بی معرفت نمی گی یه بنده خدایی این گوشه دنیاحیروون و سرگردون منتظر تو نشسته ببینه توی الاغ چیکار کردی؟..حالا خودت به درک..منو نمی گی؟؟اصلا تو این چند وقت زنگ زدی ببینی غذا خوردم نخوردم؟نفس میکشم..؟؟اصلا مرده ام..یا زنده ام؟؟؟؟
وای خدا سرم رفت..:
-واااای چتــه؟؟؟دو دقیقه نفس بگیر..!بذار حرف از دهنم بیرون بیاد بعد بشین غرغر کن..فکر گوش من نیستی به فک خودت فکر کن..بعدم علیک سلام..
-به فرض که سلام..وایـــی..هاناجونم..کدو م گوری بودی؟مرده بودی به سلامتی؟چرا خبرمون نکردی بیاییم حلوا خوریت!
-مرض..یه زبونم لالی دوراز جونیم بگو..ثواب داره..
-برو بابا..من حلوا دوس دارم..زیاد درست کنین..نامرد اصلا کجا گم شده بودی؟کلاس که نمیای..نه زنگی ..نه هیچی..چند وقته ول کردی رفتی به امون خدا..
-یاد دیروز افتادم..بغض گلومو فشرد..ولی باز خودمو کنترل کردم..ولی لرزش صدام دیگه دست خودم نبود..با همون صدای لرزون گفتم:
-به جون هانی وقت نکردم بهت خبر بدم..باید ببینمت..لطفا.
لرزش صدام به هق هق بی صدا تبدیل شد..سریع متوجه شد:
-هانا خوبی؟
romangram.com | @romangram_com