#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_12
-بریم بام؟؟اونجا رو دوست دارم..خیلی..بهم ارامشی میده که خدا میدونه..بریم؟
چقدر علایقمون به هم نزدیک بود..منم بامو واسه ارامشش دوست دارم...لبخندی زدم :باشه عزیزم امشب میریم.
با ذوق دستاشو بهم کوبوند و گفت:
-به ملودی هم بگم بیاد؟؟
بد فکری نبود..منم به میترا زنگ میزدم..:اره حتما بهش بگو..
از رو تخت پرید پایین و گفت:ایــــــول...خواهری..من برم بهش خبر بدم..
-الان که خیلی زوده
بی توجه گفت:من رفتم
از اتاق رفت بیرون..منم دوباره رو تخت دراز کشیدم وبه سقف سفید زل زدم،تا چند دقیقه دیگه به میترا زنگ بزنم..
چشمامو واسه چند دقیقه کوتاه رو هم فشردم تا شاید از شر این هه فکر و خیال راحت شم...ولی برعکس فکر میکردم...به محض
اینکه چشمامو رو هم گذاشتم سیلی از فکر ها بود که به سرم هجوم اورد...ای خدا ببین به چه روزی گرفتار شدم که نمیتونم دو دقیقه خواب راحت داشته باشم...
دائما نگران بودم...نگران از اینده ای مبهم که پیش رو داشتم..اینده ای که اگه خودم کاری نمیکردم به دست دیگران تباه میشد..
مجددا سر جام نشستم...فکر و خیال فایده نداره هانا خانم...بالاخره باید یه کاری کنی...وگرنه دستی دستی نابود میشی...نابودت
میکنن...خودتو...زندگی تو...ایند تو!.به خودم پوزخند زدم..هه اینده..!
گوشیمو برداشتم و به میترا زنگ زدم...خیلی خوبه که ادم یه دوست صمیمی داشته باشه که تو هر شرایطی بتونه روش حساب کنه..
دوستی که بتونه حرفاتو بفهمه و درکت کنه...اگه از این ناراحتی که هیچ کس حرفاتو نمیفهمه یکی باشه که بفهمه حرفت چیه..دردت
چیه؟ این واقعا خیلی خوبه...
تقریبا از کلاس دوم دبستان با میترا دوستم تا به الان که هم دانشگاهی هستیم حتی رشته هامونم مثل هم انتخاب کردیم...صمیمی ترین
دوستم که مثل هانیه دوسش دارم..
romangram.com | @romangram_com