#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_11

-هانی جون..عزیزم..نبینم چشماتو واسه من اشکی کنی..تو هیچ تقصیری نداری..منِ احمق ازت خواستم زنگ بزنی اگه میدونستم هیچ وقت همچین چیزی و ازت نمیخواستم...این بحث رو بهتره تمومش کنیم باور کن با یاداوریش فقط عذاب میکشم

-هر جور خودت میدونی ولی من ساکت نمیشینم ببینم بابا دستی دستی داره بدبختت میکنه..پایین منتظرتم..

حرفش منو به فکر فرو برد ،من موندم و یه دنیا فکر.. با هربار فکر کردن فقط به بن بست میرسیدم بنابراین از خدا خواستم کمکم کنه و بهم بهترین راهو نشون بده..بالاخره بعد از کلی کشمکش فکری رفتم پایین که از دیشب تا حالا هیچی نخورده بودم و ضعف وجودمو گرفته بود

از پله ها پایین میرفتم که نمیدونم چی شد ،چشمام سیاهی رفت و سرگیجه عجیبی گرفتم! با سقوط فاصله ای نداشتم که درست همون لحظه احساس کردم دستی دور کمرم حلقه شد و منو به طرف خودش کشید..برگشتم تا فرد مورد نظرو ببینم اما وقتی دیدمش نمیدونم چرا ولی هول کردم و به تته پته افتادم:

-س...س.سلام..صبح بخیر..!

ولی بابا جواب ندادو به جاش یه لبخند محو نشست رو لباش..تازه فهمیدم چی گفتم...2ظهر از خواب بلند شدم تازه میگم صبح بخیر..نترکی تو دختر!..

نگاهش رو صورتم چرخید و به گونه ام خیره شد..همون لبخند محو از لباش پاک شدو حالت چشماش عوض شد..یه جورایی اول خشمگین ولی بعد پشیمونی تو چشماش موج میزد...پشیمونی شاید از کاری که کرده بود..

بی هیچ حرفی رفت سر میز نشست و منم پشت سرش.. اشتها نداشتم ولی برای کنترل ضعف و سرگیجه ام بالاجبار یکم برنج و کمی هم مرغ واسه خودم کشیدم و مشغول شدم، سر میز کوچکترین حرفی از بحث دیشب نشد و این منو در حضور خانوادم معذب میکرد،تمام مدت سرم پایین بود! ناهارم که تموم شد ، تشکر کردم و راه اتاقم رو در پیش گرفتم

رو تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم..قسمت من چیه خداجون؟؟چکار باید بکنم؟؟

دستگیره در باز شد و هانیه اومد تو اتاق..-بیام تو؟؟

رو جام نشستم:بیا.

-هانا حوصلم سر رفته..امشبم مامان اینا میخوان برن خونه مامان جون.

-جدا؟؟پس با این حساب امشب تنهاییم...

اهی کشید و گفت: اره.. همون لحظه فکری به ذهنم خطور کرد:

-هانی میخوای بریم یه مسافرت یکی دو رو زه که فقط من تو باشیم؟؟بدم نیست...یکم روحیمون عوض میشه..نظرت چیه؟

-به نظرت بابا میذاره؟؟نه یه فکر دیگه کن..از اون گذشته من مدرسه دارم نمیتونم!

-راست میگی..حواسم نبود..پس هر جا تو بگی..دوست داری امشب بریم شهربازی..پارکی..نمیدونم ،هرجا تو راحت تری؟

-بام.

-چی؟؟


romangram.com | @romangram_com