#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_136
-امیر ولم کن.
امیر حسین-اوووو چه خبرته بابا؟با صد من عسلم نمیشه خوردت!خدا به داد اون نکوهش سیاه بخت برسه که قراره گیر تو بیوفته!
با عصبانیت از جام بلند شدم و روبروش ایستادم.هرچی چیزی نمیگم بدتر میکنن..چرا حرف تو گوششون نمیره؟؟چرا درک نمیکنن؟؟ انگشت اشاره امو تهدید وار جلو صورتش تکون دادم:
-امیر خفه شو..فقط حرف نزن..بخوای ادامه بدی به ارواح خاک بابام کاری میکنم از زندگیت پشیمون بشی..!چرا حالیت نیست مرد حسابی؟وقتی میگم نه یعنی نه...میفهمی یا نـــه؟؟؟!
-فرنود امروز چه مرگته امروز؟چرا اب روغن قاطی میکنی؟اینکارا دیگه چیه؟
-اره من یه مرگمه..اونم بخاطر توی زبون نفهمه.!یک کلام گفتم نه از ظهره هی میپیچی به پروپام..چرا حالیت نیست؟؟من حوصله خودمو هم ندارم چه برسه به تو کارای مسخره تر از خودت! سیامک اون سمت خیابون حین حرف زدن به من نگاه میکرد بعد از چند ثانیه از بچه ها خدافظی کرد و با دو اومد سمتم:
-فرنود چته؟چرا خیابونو گرفتی رو سرت؟ به امیر اشاره کردم:
-از این مثلا محترم بپرس..امیر شونه ای بالا انداخت و گفت همون قضیه!
سیامک- پسر ما برای خودت میگیم..تو یه نگاه به خودت بنداز..میفهمی چند وقته از اکیپ بریدی؟امیر فقط برای تغییر روحیه خودت اونارو ترتیب داده! با کلافگی دستم رو به پشت گردنم کشیدم و شمرده شمرده گفتم:
-اقا جان من نخوام روحیه ام عوض شه باید کیو ببینم؟ دیگه نخواستم بیشتر از این باهاشون بحث کنم چون میدونستم من هرچی بگم بازم حرف خودشون رو میزنن.بدون اینکه منتظر حرفی از جانبشون باشم به سمت ماشینم حرکت کردم ..
سیامک- وایســـــا..کارت دارم.
امیر-ولش کن بذار با خودش کنار بیاد.بدتر عصبانی میشه
همین که تو ماشین نشستم گوشیمو دراوردم و شماره مورد نظرم رو گرفتم..جمله مزخرف دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد رو اعصابم اسکیت میرفت.. داشتم دیوونه می شدم..اخه یعنــــی چی؟؟؟ حدود پنج دقیقه به منظره روبروم زل زدم..تا کی باید نگران باشم؟؟هنوزم یادم نرفته پریروز چه جوری اشکان صالحی رو کتک زدم...تنها شانسی که اوردم این بود که تو محیط دانشگاه نبودم..وگرنه برای همیشه اخراج میشدم..خون دهانش بند نمی اومد..بچه ها به زور مارو از هم جدا کردن..وقتی فهمیدم میخواد از هانا خواستگاری کنه جوش اوردم..دیگه هیچی نفهمیدم..کنترلمو از دست دادمو به سمتش هجوم بردم تا جاییکه میخورد زدمش..البته خودمم کم کتک نخوردم! هیچ کس حق نداشت اسم هانا رو به زبون بیاره..هانا مالِ منه..فقط خودم...اره خودخواهم...از خود راضیم...ولی من هانا رو با دنیا عوض نمیکنم..برای اینکه بدستش بیارم در برابر کل دنیا می ایستم..
چشممو به صفحه گوشیم دوختم نمیدونستم کارم نتیجه داره یا نه..نمیدونستم بازم غرورم میشکنه یانه؟!مهم نیست... به جهنم که غرورم میشکنه..فقط هانا برام مهمِ...به محض اینکه خواستم شماره رو بگیرم اسم فرنوش رو صفحه گوشی حک شد..
-جانم؟
-سلام داداشی خوبی؟
romangram.com | @romangram_com