#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_126
ارسام-ببین هانا،گاهی اوقات شرایط غیر منتظره ای برای هممون پیش میاد.تو هم از این قاعده م*س*تثنی نیستی.دلم میخواد بدونم اون شرایط چیه؟ لیوان رو روی میز گذاشتم.
ارسام-بیا از همین الان سعی کنیم با حرف زدن مشکل هارو حل کنیم.سکوت هیچ فایده ای نداره.بهم بگو چی باعث شده تو یه همچین پیشنهادی رو بهم بدی؟
-گفتنش چه فایده ای داره وقتی حتی حاضر نیستی بهش فکر کنی؟ دستش رو چند بار به صورتش کشید.صورتش نسبتا قرمز شده بود..خیره تو چشمام گفت:
-تو واقعا از من همچین انتظاری داری؟ فکر که هیچی من حتی اگه به یکی همچین چیزی رو بگم خنده اش میگیره..اون وقت تو از من میخوای پیشنهادت رو قبول کنم؟؟؟بالاخره که چی؟اگه قرار باشه ما زیر یه سقف زندگی کنیم..... حرفش رو ادامه نداد. نگاهم رو به میز دایره ای شکل معطوف کردم. با صدای ریزی ادامه داد:
-چرا؟
-دیگه مهم نیست. وقتی دید تمایلی برای حرف زدن ندارم دیگه اصراری نکرد. از جام بلند شدم تا سرگرم دیدن خونه بشم. در اتاق هارو باز کردم.یه خونه150 متری سه خوابه مبله با کلیه امکانات. اتاق های قشنگی بود.همه جا هم یک نوع کاغذ دیواری شده بود.حمام و دستشویی هم معمولی ولی شیک بود..اشپزخونه نسبتا بزرگی بود که بادکوراسون قهوه ای سوخته تزیین شده بود.فضای خونه هم دل باز و کلاسیک بود..در کل خونه شیکی بود.
-چیدمان وسیله ها سلیقه کی بوده؟
-یکی از دوستای دکوراتورم. میپسندی؟
-اره...شیک و قشنگه.
-اگه چیزی با سلیقت جور نبود یا نپسندیدی عوضش میکنیم.
برگشتم..درست پشت سرم ایستاده بود..در عرض چند ثانیه کل چهره اش رو کنکاش کردم..پسر شیک و خوش پوشی بود..در عین حال منطقی و عاقل. اگه با هر کس دیگه ای ازدواج میکرد بی شک میتونست همسر ایده الی برای اون فرد باشه. شاید میتونست دختر دیگه ای رو برای همیشه خوشبخت کنه ... ولی نه منی که قلبم رو مدتها پیش دو دستی به کس دیگه ای تقدیم کرده بودم. چشمام رو بستم.بس کن هانا.تو همین الان هم داری به فرنود فکر میکنی.دستش رو زیر چونه ام احساس کردم..سرم رو عقب کشیدم ولی اون با سماجت سعی داشت سرم رو بلند کنه.صداش زیر گوشم بلند شد:
-چشمات رو باز کن.
نگاهم تو نگاهش قفل شد.نمیدونم از جون چشمام چی میخواست.تو عمقش غرق شده بود و حاضر نبود برای لحظه ای غافل بشه.میترسیدم به راز چشمام پی ببره.میترسیدم با این کنکاش بفهمه چی تو دلم میگذره. دستش رو پس زدم و به سمت دیگه ای حرکت کردم که مچ دستم وسط راه بین دستای قوی اش قفل شد.نفسم بند اومد.چشمام رو بستم و لبمو گزیدم.
-چرا فرار میکنی؟ قلبم با سرعت نور میتپید.انگار که تو مشتم بود.!به زور حرف زدم:
-فرار نمیکنم.
-چرا فرار میکنی ..ازچی؟از من؟
-ارسام بریم..هوا تاریک شده .. مچ دستم رو رها کرد..مثل پرنده ای که از قفس ازاد شده باشه به سمت در پرواز کردم.قبل از اینکه در رو باز کنم صداش بلند شد:
-چی رو داری از من پنهون میکنی؟ دستم رو در خشک شد. پاهام به صورت خفیفی میلرزید. به سمت کتش که روی کاناپه بود رفت و بعد از اون در رو باز کرد و خودش جلوتر خارج شد.همون جا ایستاده بودم که سوالی بهم خیره شد:
-میخوای تا فردا اونجا وایسی؟ به خودم اومدم و همراهش سلانه سلانه ازخونه خارج شدم.
romangram.com | @romangram_com