#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_124
من-نه.
هانیه-اره. لجباز تر و یه دنده تر از خواهر من تو دنیا وجود نداره..چرا داره خودمم...ولی بعد از خودم و خودش دیگه کسی نیست.بعد از کلی اصرار از طرف هانیه و انکار از طرف من که اون روز وقت مناسبی برای خرید نبود بالاخره تسلیمشون شدم و همگی سوار ماشین فرنود شدیم اون موقع هم یلدا و خواهرمن دست به یکی کردن خودشون عقب نشستن و در عقب رو قفل کردن و منو مجبور کردن جلو بشینم..کل مسیر هم به ریش من خندیدن.. موقع برگشت وقتی که خرید هاش تموم شد از فرنود تشکر کرد و اون هم با خوش رویی جوابش رو داد:
-خواهش میکنم..وقت من برای شما همیشه ازاده!. هانیه سرش رو اروم به سمت یلدا برد و گفت اینا باهم دوستن؟من شنیدم و به سرعت به عقب برگشتم..چشم غره میرفتم ولی کارساز نبود تا اینکه گفت مگه دروغ میگم چرا انقدر باهم صمیمی هستین؟
-اره دوستیم ولی نه اون دوستی که تو فکر میکنی.یه دوست اجتماعی!
هانیه-برو بابا..دوست دوستِ دیگه..این اجتماعی و ایناهم همه بهانه ست.
-هرجور دلت میخواد فکر کن.
-پس راسته
فرنود-چی راسته؟ برگشتم:
-تو هم بس کن دیگه. جغجغه انگار گنج پیدا کرده بود تو جاش میپرید و میگفت دیدی گفتم دیدی گفتم. یلدا از خنده کبود شده بود با اخم گفتم:
-حالا که فهمیدی بشین سر جات.!
فرنود-چی رو فهمیدی؟
دختره پررو ابرو بالا انداخت و گفت دیگه دیگه."
***
-با توام هانا.
سرمو به سمتش چرخوندم بی حرف نگاش کردم.
-حواست کجاست؟3دفعه صدات کردم. بی حوصله جواب دادم:
-متوجه نشدم..سرمو بازهم به سمت پنجره چرخوندم اهی کشیدم و مسیر فرود قطره ها رو با انگشتم رو شیشه کشیدم.
-وقتی باهات حرف میزنم منو نگاه کن.
بازهم جوابی ندادم.. با صدای بلندی اسمم رو صدا کرد:
romangram.com | @romangram_com