#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_123
-دیگـــــه چـــــــی؟بگو؟می شنوم...!همین بود شرطت؟اوکی..پس بذار تو اون مغزت فرو کنم که جنابعالی از وقتی که اسمت بره توی شناسنامه من شرعا عرفا قانونا هرچی که هست زنمی..پس واسه من صغری کبری نچین..صداش و سرعت ماشین هر لحظه بیشتر میشد..فقط گاز میداد..داد زدم:
-یواش تر برو..
-اخی چرا عزیزم؟میترسی؟فکر میکردم عاشق سرعت و هیجانی.. دستم رو به داشبورد گرفته بودم.. انگار قصد جون هر جفتمون رو کرده بود..از یه کامیون باربری سبقت گرفت.. قصد کم کردن سرعتش رو نداشت .. مثل دیوونه ها از لا به لای ماشین ها لایی میکشید و از لاین یک به لاین سه میرفت..حرکتام دست خودم نبود..چشمامو بستم و از ته دلم جیغ زدم:.
-لعنتی بهت میگم یواش تر بــــرووو
سرعتش رو بیشتر کرد..دیگه جیکم در نمیومد..برگشت و یه نگاه به من و به دستم که روی بازوش بود کرد..و بعد هم یه پوزخند مسخره زد.حتی نفهمیدم کی دستم روی بازوش قرار گرفت سرعتش کمتر شد ولی نه زیاد..میدونستم رنگ به صورت ندارمرفته رفته سرعت ماشین عادی شد..کمی بعد به خودم جرئت دادم و ازش پرسیدم کجا داری میری؟
جوابی نداد..شاید دو دقیقه گذشت و باز هم گفتم:
-ازت سوال پرسیدم
-مهمه؟
-اگه نبود هیچ وقت باهات حاضر به صحبت نمیشدم. پوزخندی زد و گفت بعد میفهمی
-درست جوابم رو بده..
-یه کم دندون رو جیگر بذار متوجه میشی..
میدونستم تا خودش نخواد حرفی نمیزنه..دیگه برام مهم نبود..هرجا که میخواست بره.حاضر نبودم یه بار دیگه ازش بپرسم.سرمو برگردوندم و به منظره بیرون خیره شدم.از موقعی که پامو برون گذاشتم هوا گرفته بود.رفته رفته قطره های بارون فرود امدن.اوایل خیلی کم بود شاید در حد یکی دو قطره.کمی که گذشت باون شدت گرفت.بی وقفه روی شیشه ماشین فرود میامدن..همیشه عاشق بارون بودم.. یاد یلدا افتادم..همیشه بخاطر اینکه عاشق بارون بودم مسخرم میکرد..میگفت تو خیلی رویایی و احساسی هستی..یاد خاطره ای افتادم..خاطره ای که لبخند رو روی لبام نشوند. تولد ملودی بود و قرار بود برای هانیه لباس بگیریم..اون روز هم مثل امروز بارون شدیدی گرفته بود.
"هانیه الان تو این اوضاع نمیشه بریم خرید.فردا صبح اول وقت باهم میریم."
"من قرارمو با همه دوستام بهم زدم تا با تو برم خرید..بعد میگی فردا؟"
"یلدا پا درمیونی میکرد که شماها غریبه نیستین..ولی هانیه تو کتش نمیرفت.چون بهش قول داده بودم.اون با قهر روشو برگردوند..اون روز نه من نه یلدا ماشین نیاورده بودیم و تو اون بارون نمیشد با تاکسی رفت..فکر میکردم هانیه قبول کرده که فردا ببرمش برای همین موقعی که عزم برگشت کردیم ....."
"مشکلی پیش اومده خانما؟"
"نه چیز زیاد مهمی نبود ولی هانیه همون موقع گفت: اتفاقا خیلی هم مهم بود..شاید برای تو بی اهمیت باشه ولی برای من نیست
با چشم غره گفتم هانیه. ولی از رو نرفت و گفت هانا تو قول داده بودی ولی داری میزنی زیرش
فرنود-جایی میرین؟
romangram.com | @romangram_com