#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_122
-بله؟
یلدا-به خدا نتونستم طاقت بیارم خیلی نگرانتم..کجایی الان؟
-نمیدونم میخوام برم تو ماشینش..
-یعنی واکنشی نشون نداد؟اصلا تونستی بهش بگی؟
-کلی داد و بیداد راه انداخت..تازه جلوی مردم یکم مراعات کرد مثلا..الان که برم تو ماشینش که دیگه هیچی..
-من بهت گفتم قبول نمیکنه..میدونستم کارت بی نتیجه ست! دهنم رو باز کردم و به بخاری که از دهانم خارج شد نگاه گذرایی انداختم..:
-الان اصلا حوصله سرزنش شنیدنو ندارم..توروخدا تو یکی دیگه ولم کن. به اندازه کافی حالم خراب هست..پس لطفا انقدر سرزنشم نکن.کی مقصر بود؟من خواستم اینجوری بشه؟اخه به من بیچاره چه مربوط که نمیدونم زندگی از من چی میخواد؟ د اخه مگه من ادم نیستم؟مگه حق انتخاب ندارم؟به کی بگم این زندگی کوفتی مال منه...حق منه...سهمه منه..به کسی چه مربوط میخوام چه غلطی کنم؟به کسی چه مربوط که میخوام برم تو چاه؟اگه این اینده من چاهه..من میخوام با سر برم تو چاه..فقط اینکه انتخاب رو به خودم بدن.. اگه تو این چاه انتخابم غرق بشم بهتر از این زندگی به ظاهر ارامش بخشی هست که منصور خان برام انتخاب کرده..میفهمی؟
پس انقدر نگو چی خوبه چی بده..انقدر سرزنشم نکن..انقدربرای من فلسفه اخلاق نباف..داشتم عقده ی داد و بیداد های ارسام رو سر یلدای بیچاره خالی میکردم..اونم هیچی نمیگفت..شاید میدونست چه حالیم. . .!
یلدا-هانا...اخه.....باشه عزیزم..تو خودتو ناراحت نکن..من معذرت میخوام میدونم عصبانیت کردم..هر وقت اومدی و خواستی باهم حرف میزنیم..خوبه؟اروم باش..برو..بعدا میبینمت..فعلا.
به سمت پرشیا اش که گوشه ای پارک شده بود راه افتادم.. مسخره..مسخره..مسخره..لعنت به توی مسخره..معلوم نیست از کجا وارد زندگیم شدی و همه برنامه هامو ریختی بهم.. وارد ماشین شدم..در رو نبسته بودم که حرکت کرد..دستم رو دستگیره خشک شد..فرمون رو بین دستاش فشار میداد..سکوت بود و سکوت..میترسیدم از این سکوت...میدونستم سوت قبل از طوفانه...!
-میخواستی دو ساعت دیگه بیای سرکار.. جوابش رو ندادم که گفت چی شده اون زبونت کوتاه شده... با خشم به طرفش برگشتم:
-مجبور نبودی وایسی..میتونستی بری..
-دوبار به روت خندیدم دور برداشتی اره؟جهت اطلاع هم باید بگم که وقتی قبول کردی با من ازدواج کنی یعنی همه ی تعهد هاتو پذیرفتی..هیچ شرط و اما و اگری رو هم قبول نمیکنم..پس برای خودت خیالبافی نکن.. من قراره ازدواج کنم..نه اینکه برای خودم دنبال یه همخونه بگردم..البته از یه دانشجوی رشته ادبیات بعید نیست همچین رویا پردازی کنه..فکر میکنم زیاد تو داستانها سیر میکنی..ولی جهت اطلاعتون باید بگم زندگی واقعی این چیزی هست که روبروته..روشن شدی؟
انگار بهم برق وصل کردن..یعنی همه حدسیاتم اشتباه از اب درومد..معلومه..میدونستم قبول نمیکنه..ولی بازهم مثل همیشه اون ته های دلمیه کورسوی امیدی داشتم..!مثل اینکه دیگه باید دور همه ی امید هام رو یه خط قرمز بکشم. نمیخواستم خودمو ببازم..رو بهش به صدای ضعیفی ولی در عین حال محکم گفتم:
-ولی شرط من برای ازدواج با تو همینه..اگه میپذیریش و میتونی باهش کنار بیای که هیچی ..اگر هم نه که شمار و به خیر و ما رو به سلامت.. با داد برگشت سمتم:
-تو خیلی بیجــــا میکنی که یه همچین شرطی میذاری..تو قبول کردی که زن من میشی اگه نفهمیدی باید تو اون مغز پوکت فرو کنم..الان هم که در حال حاضر من نامزد تو محسوب میشم..پس بار اول و اخرت بود برای من خط و نشون کشیــدی..
لحظه به لحظه به سرعتش اضافه میکرد..نفسم از دادش بند اومده بود..از رو نرفتم..چون مثل همیشه از بچگی برای اون چیزی که میخواستم میجنگیدم..:
-بیخودی سر من داد نزن..منو تو فعلا هیچ تعهدی نسبت به هم نداریم..نامزد و ایناهم تو کت من نمیره..من یه شرط گذاشتم..پس اگر نمیتونی منم نمیتونم و مشکلی هم ندارم..پس بهتر که جفتمون بریم رد کار خودمون..
از همه ماشینا سبقت میگرفت و پاشو رو پدال گاز بیشتر فشار میداد..داشت 150 تارو رد میکرد..چیزی به سکته نداشتم..قهقهه زد..درست مثل کسایی که تعادل روانی ندارن:
romangram.com | @romangram_com