#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_121

-پس چرا ادامه نمیدی؟مگه نمیخواستی حرف بزنی؟ تصمیم خودم رو گرفتم..باید جون میکندم و حرفم رو میزدم..دیگه کار از کار گذشته بود..باید همون اول به جوانبش فکر میکردم..ولی اگه....اگه بابا بفهمه؟....اگه همه چیز رو صاف کف دست بابا بذاره اون موقع باید چیکار کنم؟ هزارتا اما و اگر تو سرم جمع شده بودو مانع از حرف زدنم میشد

-هانا...نمیخوای بگی چی شده؟داری نگرانم میکنی؟

تو چشماش نگاه کردم..چشمایی معمولی و کمی ریزش..که کمی کشیده بود ..و این کشیده بودن شاید تنها خصوصیت جذاب تو چهره اش بود..لبامو باز کردم:

-خیلی فکر کردم..پشیمون شدم..ولی راهی نداشتم..گنگی از سر و صورتش میبارید..ادامه دادم

-تصمیمم رو برای ازدواج گرفتم..باهات ازدواج میکنم.. بهت از چهره اش رفع شد و جای خودشو به برقی تو چشماش داد..برقی مثل پیروزی،خوشحالی..حتی لبخندی محو روی لباش نشست..نذاشتم حرف بزنه و دنباله حرفم رو گرفتم..

-اما نکته مهم تر از این رو میخواستم بهت بگم..در واقع..یه جور شرط.. اخم ظریفی صورتش رو پوشونده بود..تو دلم گفتم اخمتو جمع کن..حالا من چه جوری حرف بزنم؟ با حالتی جدی گفت:

-میشنوم..! کمی با قهوه ام بازی بازی کردم و خیلی تند و سریع گفتم:

-به شرطی که راهمون از هم جدا باشه..

اخمش غلیظ تر شد: منظورتو نمیفهمم.. باز هم احساساتم فوران کرده بود و جمله ها به مغزم هجوم اورده بود.. تو دلم تکرار کردم"باز هم همراهم باش..اما سایه به سایه..نه شانه به شانه."

-سرم رو تکون دادم تا تو این موقعیت بتونم به خوبی تمرکز کنم..:

-منظورم اینه که راهمون جدا از هم باشه..تو زندگی خودتو داشته باش منم زندگی خودمو..به وضوح سرخ شدنش رو دیدم..عصبانیتشو از دستای مشت شده اش حس کردم..حق داشت..بهش حق میدادم..سعی کرد صداشو بلند نکنه:

-هیچ میفهمی چی چی داری واسه خودت سرهم میکنی؟این حرف یعنی چی؟این دیگه چه مدلشه؟کدوم زن و شوهری از هم جدان؟هـــان؟

حواس همه رو میز ما جمع شده و نگاه حاضرین روی منو ارسام ثابت بود....!

دور و برم رو با استرس از نطر گذروندم وبا دستام به ارامش دعوتش کردم :ارسام اروم تر همه دارن نگامون میکنن یدفعه مثل انبار باروت منفجر شد:

-به درک..بذار نگاه کنن..هیچ میفهمی میخوای چه غلطی کنی؟هر چیزی رو پیش بینی میکردم الا این عکس العملش رو..دیگه بخاری از قهوه های داغمون بلند نمیشد..سرد شده بود...مثل وجود من ...دستاشو کوبید رو میز:

-مثل بچه ادم سرتو بگیر بالا و منو نگاه کن...! تک تک سلولام..بند بند وجودم میلرزید..سرمو پایین نگهداشتم..واقعا دیگه چاره ای به جز این راه برام نمونده بود..شاید هم میدونستم اینجوری میشه..ولی دست خودم نبود..هیچ حسی بهش نداشتم..نمیتونستم به عنوان همسرم قبولش کنم..دلم میخواست اخرین شانسم رو هم امتحان کنم..هرچند من از بدو تولدم با واژه ای به اسم شانس غریبه بودم.. نمیدونم چرا ولی هر وقت کسی سرم داد میزد بی اراده بغض میکردم ولی اشک تو چشمام جمع نمیشد..فقط یه بغضی تو گلوم جا خوش میکرد و تا مرز خفه شدنم هم پیش میرفت..درست مثل الان...میدونستم اونی که زندگیشو باخت و میبازه من بودم نه اون..با بغضم گفتم:

-ارسام......من..... بدون توجه به من و اینکه چه چیزی میخواستم بگم از جاش بلند شد مقداری پول از کیف پولش دراورد و روی میز گذاشت..با اخمای غلیظ و حالتی عصبی و امرانه بهم گفت بلند شو...

انگار به صندلی چسبونده بودنم از جام بلند نشدم که میز رو دور زد و به سمتم اومد..دستم رو گرفت و منو بلند کرد !لحظه اخر کیفم رو چنگ زدم و ناچارا باهاش همراه شدم. اخه خدا این چه سرنوشتیه من دارم؟!..چرا خودت یه راهی جلوی پاهام نمیذاری؟چرا همه ی در هارو به روم بستی؟ میدونستم به محض اینکه وارد ماشینش بشم کلی داد و بیداد راه میندازه..ولی خب بازم مثل هر دفعه چاره ای نداشتم..سوز هوا بیشتر از هر شب شده بود..از تو کیفم صدای زنگ گوشیم بلند شد..ایستاد..با خشم بهم خیره شد..:

-تو ماشین منتظرتم...وای به حالت اگه بخوای منو بپیچونی..منتظرم تا بیای.. و بعد هم با قدمای بلند ازم دور شد..با ناراحتی زیپ کیفم رو باز کردم..به چهره خندونش خیره شدم. و ارتباط رو برقرار کردم:


romangram.com | @romangram_com