#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_112
-چه مرگم نیست؟ تو دیگه چی میگی؟
تند تند سرش رو تکون داد:
-میدونی مشکل تو چیه؟داری خودتو به باد میدی بدبخت..!فکر کردی شب و روز بچپی تو جات مشکلت درست میشه؟همین الان وسایلاتو جمع کن..زود باش..
-اصرار نکن میدونی که هیچ جا نمیام..
-غلط کردی که نمیای..نمیای که خودتو تو این اتاق زندونی کنی؟ دیگه تحملم تموم شد داد زدم:
-اره میخوام اینجا خودمو زندونی کنم..میخوام تو این اتاق بمیرم..به توچه؟هان؟میدونی چرا؟چون به من بدبخت خوشی نیومده..چون زندگی روی خوشش رو نشونم نمیده....چه فرقی میکنه بمیرم یا زنده باشم؟چرا باید خودمو خوشحال نشون بدم وقتی برای کسی کوچکترین اهمیتی نداره؟تقصیر من چیـــــه؟؟؟ اینکه عاشق شدم؟؟؟عاشق کسی شدم که حتی نمیدونم دردش چیــــه؟؟؟ اصلا اره..اقا من احمق..من بیدیخت..من بیچاره...دست از سرم بردار..همتون خستم کردین..چه فرقی به حال تو داره؟شدی دایه دلسوز تر از مادر؟مادرم تو چارچوب در ایستاده بود و به مشاجره ما نگاه میکرد..یلدا بی توجه به حرفای من رو به مادرم گفت:
-خاله ساک هانا کجاست؟و منتظر جواب مامانم نشد و خودش به سمت کمد اتاقم رفت. گفتم:
-یلدا من جایی نمیام..الکی واسه خودت ساک و چمدون جمع نکن.. ساکم رو جلوی پام پرت کرد:
- میدونی داری با خودت چیکار میکنی؟بیچاره این همه ادم نگران تو هستن..هیچ میدونی وقتی بیهوش بودی چی کشیدن؟دیدی پدرتو؟ندیدی...ندیدی شکسته بود..ندیدی کمرش خم شده بود..حالا میگی......
-نگرانی این همه ادم به چه درد من میخوره؟چه دردی رو از من دوا میکنه؟همون ادمی که تو اسمش رو گذاشتی پدر پشیمونیش چه فایده ای داره؟قبل از اینکه اینجوری بشم هم پشیمون بود؟یلدا جان..این ادمایی که برای من ابراز نگرانی میکنن منو کشتن...از همون بچگیم منو کشتن.. از همون وقتی که تا خواستم حرف بزنم دهنمو بستن...از وقتی که عقده ی حرفام تو دلم جمع شد منو کشتن...من مرده ام..مرده زنده میشه؟اگه پدرم واقعا نگرانم بود جای من تصمیم نمیگرفت...چی میخوای؟تو میخوای منو از اینجا بیرون بکشی؟باشه باهات میام.. ولی بدون هیچی عوض نمیشه فقط باهات میام به خاطر اینکه این همه سال همه بهم زور گفتن..تو هم بگو..من که قدرتی ندارم..تو هم بیا قدرتتو نشونم بده.. تو چشماش چیزی بود که درک نمیکردم.. نگام کرد.. یه جورایی امیخته با تنفر و چندش ، از حرفایی که به زبون اورده بودم ... نگاهش رو که دیدم زبونم بند اومد دیگه ادامه ندادم سرش رو تکون داد و با لحن محکم و جدی ای بدون لطافت و بر خلاف همیشه گفت:
-پایین منتظرتم.. بی هیچ حرف اضافه ای روی پاشنه پا چرخید و بیرون رفت
سرم رو بین دستام گرفتم و روی تخت افتادم زیر لب زمزمه کردم :گند زدی هانا..گند زدی
با کمک هانیه وسیله هام جمع شد..یه مشت لباس که بود و نبودشون برام کوچکترین اهمیتی نداشت..خواستم برم پایین هانیه صدام کرد
-بله؟
-تو....چرا به میترا میگی...یلدا؟
-اسم شناسنامه ایش هست..دلش میخواد اینجوری صداش کنم..سوال بعدی؟
-خیلی بی اعصاب شدی جدیدا ها ! توجه نکردم وساک به دست مسیر حیاط رو در پیش گرفتم.. مامان جلومو گرفت:
-مواظب خودت باش مادر.. پوزخندی زدم:
-نگران نباشین ..همونجوری که شماها مراقبم بودین..مراقب خودم هستم.. این نگهداری رو از شماها یاد گرفتم..
romangram.com | @romangram_com