#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_111
-هیچ معلومه کجایی؟میدونی جند دفعه باهات تماس گرفتم؟پس اون گوشی لعنتیت به چه دردی میخوره؟هیچ نگاهش کردی؟هانا...هانا کجاست؟میترا الان که جواب دادی نگو ازش خبر نداری که میدونم داری.. یلدا از صدای بلند فرنود جا خورده بود با خود زمزمه کرد:
-حق داره.. صدای داد فرنود در گوشی پیچید..:
-میترا جواب بده... صدایش را ارام تر کرد:
-جان عزیزت قسمت میدم..بهم بگو هانا کجاست..فقط نگو از هیچی خبر نداری.. یلدا گفت:
-قسم نده..نمیگم کجاست..فقط...فقط میگم....حالش خوبه... باز هم فرنود داد زد:
-بعد 2 هفته تازه میگی نمیگم کجاست؟باید بگی وگرنه ...خدایا...میترا ازت دارم خواهش میکنم..
یلدا حال زار فرنود را مجسم کرد،دلش به حال ان صدای خسته و مظلوم به درد امد..چشمانش را بست و سپس اهی کشید...
****
دیگه حتی حوصله نفس کشیدنم ندارم .. کارم شده دراز کشیدن روی این تخت و خیره شدن به دیوار سفید ..هانیه برای بار هزارم به این در میکوبه.گوشامو گرفتم..الان باز هم میخواد حرف های همیشگیش رو تکرار کنه..برای اینکه کسی به اتاقم نیاد در رو قفل میکنم..
هانیه-هانا به جون خودم در رو باز نکنی این در رو میشکنم
با همه ی بی حالیم لبخندی کم جون زدم..:
-باشه..اگه واقعا میتونی من حرفی ندارم! محکم تر از قبلی به در کوبید:
-تو دیوونه شدی.. اسممو عوض میکنم اگه تورو از اون اتاق بیرون نکشم.. دیگه صدایی نیومد .. صدای پی در پی بوق از تو کوچه اومد ..وبعدش صدای زنگ خونمون.. تعجب کردم..این موقع روز کی میتونه باشه؟با خودم گفتم حتما اردلانه..چشمامو بستم و بعد از حدود چند دقیقه صدای قدم هایی اشنا به گوشم خورد..
هانیه- وای میترا..خدا تورو رسونده..به خدا با خودشم لج کرده..از اون روزی که مرخص شده پاشو از اتاق بیرون نمیذاره..هرروز در اتاقش قفله.. دیوونه شده..سلامتیش براش بی اهمیت شده.. صداهایی نامفهوم اومد و بعدش تق تق در..:
-هانا جان ...منم یه دقیقه در رو باز کن ..کارت دارم .. اهمیت ندادم که باز هم به در زد:
-هانا...فقط یه دقیقه..قول میدم زیاد طول نکشه .. با بی حالی از جام بلند شدم..کلید رو توی قفل چرخوندم ..برگشتم که برم رو تخت دراز بکشم که همون لحظه دستم از پشت کشیده شد..یلدا بود که با اخم غلیظی نگاهم میکرد..:
-میخوای خودتو بکشی؟اره؟ولی اصلا راه درستی رو انتخاب نکردی. با کی لج کردی؟خودت؟یا بقیه؟شدی مثل این ادمای افسرده ..شب رو روزت شده دراز کشیدن تو این اتاق..دستم و ازتو دستش بیرون کشیدم:
-یلدا ول کن..حوصله حرفاتو ندارم..کارت رو بگو و بعدم برو.. چند ثانیه ساکت شد..یدفعه داد زد:
-اخه احمق چه مرگته؟ مثل خودش داد زدم:
romangram.com | @romangram_com