#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_110
حال دیگران از جمله مادرش چه انتظاری از وی داشتند؟اینکه با بیخیالی تمام به مهمانی خواهرش برود؟ با یک جهش سریع به سمت تلفن دوید و برای بار یازدهم شماره یلدا را شماره گیری کرد..به امید اینکه شاید جواب دهد..
صدای بوق های موجود از هر نوایی عذاب اور تر بود..او فقط یک دلیل میخواست..یک دلیل منطقی که با ان بتواند کارهای هانا را برای خود حلاجی کند..ناراحت و سرخورده به کناری نشست.. سرش را روی زانوهایش نهاد..سرش را که بلند کرد..قطرات ریز اشک به چانه اش رسیده بودند..خودش هم نفهمید کی اشکهایش روان شده..اخرین باری که گریه کرده بود را به یاد نمی اورد..زمزمه کرد:
-چت شده مرد..ببین چی به روزگارت اومده که برای یه دختر گریه میکنی؟
مگر مرد ها دل نداشتند؟مگر خلوتی برای خود ندارند..؟چرا همیشه باید خود را مقاوم نشان دهند؟خودش به خودش پاسخ داد:
-ولی اون دختر هر دختری نبود..هانا همه زندگیِ منه..!وبا اسم هانا بغضی در گلویش جان تازه کرد..
-اخه کجایی تو دختر؟2 هفته ست دستم به هیچ جا بند نیست..خدایا خودت هواشو داشته باش..نذار بلایی سرش بیاد.. با خود نالید خیلی بی معرفتی..نمیدونستم به این زودی جا میزنی.. صدایی از درونش برخاست که از روی عقل تصمیم بگیر ..هانا دختری نیست که بی دلیل کاری را انجام دهد..حتما یه دلیل توجیه کننده برای کارهاش داره..
نگاهش به تقویم روی دیوار اتاقش گره خورد..:
-فردا اولین روز از زم*س*تونه..و به جوهر قرمز خودکار که شکل قلب روی عدد یک کشیده بود نگریست . زهر خندی زد:
-این دفعه دیگه کاری نداشتم کسی قبول میکنه یا نه..میخواستم بیام با خانوادت حرف بزنم..پاش بیفته 100بار دیگه میرم و میام تا بابات رضایت بده..خدایا حکمتت چیه؟چه حکمتی تو کارته که انقدر جلوی پام سنگ میوفته؟اخه نوکرتم..اگه قرار بود دوباره عاشق بشم چرا گذاشتی باز این طعم تلخ این عذاب لعنتی نصیبم بشه؟چرا دوباره بهم فهموندی عشق چیه؟چرا گذاشتی با دیدن هانا دلم بلرزه؟سپس اهی کشید..زنگ تلفن خانه به صدا درامد..فرنود تلاشی برای جواب دادن نکرد..ولی با فکر اینکه شاید یلدا باشد به سمت تلفن دوید..
-بله؟
-فرنود؟چرا خونه موندی؟واسه چی نیومدی؟الان میدونی چند وقته که پاتو از خونه بیرون نذاشتی؟من واسه اینکه تورو از این حال و هوا بیرون بیارم این مهمونی رو ترتیب دادم.. فرنود کلافه دستی به صورتش کشیدو زیر لب زمزمه کرد:باز هم همان حرفهای همیشگی..
-خواهر من من مهمونی نخوام به کی بگم اخه؟ فرنوش خواهر فرنود باز هم حرف هایش را تکرار کرد..:
-اخه یعنی چی؟من که سر از کار تو در نمیارم..نه به قبلا که به زور میومدی خونه نه به الان که باید به زور از خونه ببرنت بیرون..فرنود پوفی کشید و گفت:
-کاری نداری؟ لحن فرنوش دلخور و پر از حرص شد:
فرنوش- اصلا به من چه..میخوای بیا میخوای نیا..تقصیر منه که سنگ تورو به سینه میزنم معلوم نیست با کی لج کرده و سپس گوشی را گذاشت..صدای بوقهای ممتد در گوش فرنود تکرار شد..فرنود قصدش رنجاندن خواهرش نبود..ولی این رفتارهای اخیرش دست خودش نبود..خودش هم از دست خودش کلافه بود..با ته مانده های امیدش تصمیم گرفت شانسش را برای بار دوازدهم محک بزند..به سرعت شماره ی یلدا را گرفت..کلافه از این بوقهای تکراری سرش را روی دستش گذاشتو نفسهای کشدار میکشید..ناگهان صدایی در گوشی پیچید که همزمان فرنود جانی تازه گرفت..
صدایی خسته- بله
زبانش بند امده و نمیدانست چه بگوید..گوشی را در دستش فشرد:
-الو...میترا ..خودتی؟ یلدا با صدایی خسته و ناراحت زمزمه کرد:
-خودمم.. فرنود ناگهان داد زد:
romangram.com | @romangram_com