#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_109
-هانـــا...د دختر یه چیزی بگو..چرا صدات اینجوریه؟ ولی من تمام حواسم به صورت هانیه بود..همون چهره ای که لحظه به لحظه گرفته تر میشد.. اب دهنم رو فرو دادم:
-حالم خوب نیست .. قدم هاشو به سمتم حرکت داد..
یلدا-چرا ؟چیزی شده هانا؟هانا تورو خدا حرف بزن..
هانیه- هانا...بابا..سرشو پایین انداخت.. دستمو گذاشتم زیر چونه اش و با صدایی لرزون گفتم چی شده؟بابا چی؟ در کمال تعجب دیدم اشکاش رو گونه هاش خود نمایی میکنن...یلدا ساکت شده بود و به مکالمه منو هانیه گوش میداد..داد زدم:
-خب حرف بزن..میخوای دقم بدی؟چشماشو بست و تو یه جمله خیلی سریع گفت:
-بابا موافقتشو اعلام کرد.. انگار داشتم خودمو گول میزدم:
-موافقت چی؟ شک داشتم صدامو شنیده باشه..خودم هم به زور شنیدم..تکرار کردم:موافقت چی؟ شنیدن جمله بعدیش اوار شد روی سرم..:
-عمو مرتضی تو رو واسه ارسام خواستگاری کرد..بابا هم بدون اینکه نظرتورو بخواد موافقت کرد.. حس کردم دیگه اکسیژنی برام نمونده تا نفس بکشم.. دیگه هیچ هوایی برای تنفس نبود..هوایی که تو اون علاقه نباشه فرقی با مرگ تدریجی نداره..!صدای یلدا انقدر بلند بود که چیزی به کر شدنم نمونده بود:
-خاک بر ســـرم! چشمامو باز و بسته کردم و بغضمو قورت دادم..ولی از گوشه چشمام پایین ریخت.. سرمو روی لحاف گذاشتم و با صدای ارومی گفتم:
-دیدی؟دیدی بهت گفتم..بهت ثابت شد همه اش درست بود؟ دیدی دلشوره ام الکی نبود؟دیدید دستی دستی بدبخت شدم..دیدید بیچاره شدم..با صدای بلندی شبیه به فریاد گفتم:
-مگه من به تو نگفتم اخرش من بیچـــاره میــــشم؟ دیدی الکی بهم امیدواری میـــدادی؟؟با صدایی خش دار اسمم رو زمزمه کرد..
-چــــی؟هانــــاچــــــی؟؟ ؟؟؟ بالاخره از اونی که میترسیدم سرم اومد...حالا چـــی؟حالا میخوای بهم چــــی بگــــی؟؟؟؟ سرم خیلی شدید گیج میرفت دستم رو به سرم گرفتم ولی دنیا دور سرم مثل چرخ و فلک میچرخید..چشمام رو بستم..صدام به زور در میومد..دیگه نتونستم حرفی بزنم و تو سیاهی مطلق غرق شدم. . . !
***
فرنود با حالتی کلافه طول و عرض اتاق را طی میکرد.. چون دیوانه ای از درد به خود میپیچید..یکی از شمعدان های کوچک روی میزش را برداشت و ان را محکم به دیوار کوبید..شمعدان پودر شد..دستش را کلافه به گردنش میکشید..با خود زمزمه کرد :بزنم...نزنم ... سرش را رو به اسمان نهاد و از ته دل نالید:
-خدایا خودت بهم بگو..چشمانش رو روی هم فشرد..صدای مادرش بلند شد:
-پسرم.. مادر کجایی؟ بیا دیگه.. فرنود از اتاقش داد زد:
-نمیــام مامان ..ولم کنین ..تنهام بذارین.. دقایقی بعد سکوتی دیوانه وار خانه را در حصار خود فرا گرفته بود..2هفته بی خبری..2 هفته بی اطلاعی از هانا اتش به جان فرنود کشیده بود..مجنونی که 2 هفته تمام را در بی خبری از لیلایش سپری کرده بود و هیچ کس نفهمید در این 2 هفته چه به روز مجنون قصه امده است..فکر کرد..شقیقه هایش را فشرد ولی نتوانست توجیهی منطقی برای رفتارهای هانا پیدا کند..2هفته گوشی همراه خودش و دوستانش از جمله یلدا و کیانا خاموش بود..2 هفته بود که یلدا در خانه نبود..هر زمانی که فرنود جزوه های کلاسی را بهانه میکرد تا چشم در چشم یلدا شود و خبری از هانا بگیرد، به بن بست میخورد..مادرش را فرستاده بود تا از سمیرا خانم،مادر یلدا به طرز نامحسوس خبری از دخترش بگیرد..چرا که انان همسایه بودند.. ولی سمیرا خانم هربار "خانه ی دوستش" را بهانه میکرد مادر فرنود زن کم حرفی بود و پاپیچ مسائل نمیشد..و همین موضوع فرنود را حرصی میکرد...
romangram.com | @romangram_com