#بانوی_کوچک_پارت_9
-بابا : نمیشه به قول مهدی همه ازحساب و کتابا خبر دارید یکم صبر کنید خدابزرگه . اگه خدا بخواد می تونیم سال دیگه تو مزایده های بزرگتری شرکت کنیم .
-عمویاور : خلاصه ازما گفتن بود خود دانید
دیگه بحثی در این مورد نشد من یواشکی ازماهان پرسیدم قضیه چیه ؟ اونم گفت اریانژاد یه کله گنده ی مایه داره که صاحب یه سری فروشگاه و رستوران زنجیره ای معروفه که فروشگاههای بابا اینا پیشش هیچه . مثل اینکه این جا تنهاست میخواد امتیاز یه سری از فروشگاه هاشو واگذار کنه که کاراش سبک تر بشه و بره خارج پیش دخترش حالا هم نظر بابا اینه که تو یکی از مزایده ها شرکت کنن و امتیاز یکی ازفروشگاه ها رو بگیرن . پرسیدم :
-نظرتو چیه ماهان ؟
-به نظرم ریسکه ما اگه همگی کل دارو ندارمونو بفروشیم نمی تونیم حتی یک سوم پول رو هم جور کنیم
-پس عمو یاور چی میگه
-تو کاری به بابا نداشته باش اون با من من راضیش میکنم من طرف خان عموام
ماهان خیلی هوای بابا رو داشت . از بچگی شده بود مرید بابا . وقتی به دنیا اومدن ماهان زن عمو تازه عروس و خیلی جوون بوده واسه همین خیلی حوصله ی نگهداری از ماهانو نداشت . مامان اینا هم که بچه نداشتن عاشق ماهان بودن . واسه همین ماهان بیشتر پیش بابا اینا بود تا پدر و مادر خودش . خیلی به بابا اینا وابسته بود و این وابستگی تا الان هم ادامه داشت . البته عمویاورم عاشق تک پسرش بود و حرف ماهان براش سند بود .
خلاصه بعد شام برگشتیم خونه تو راه بابا خیلی تو فکر بود . مامان ازش پرسید : چی شده حاجی خیلی تو فکری ؟
-از دست حرفای یاور نمی دونم باید چیکار کنم میترسم بچه ها رو وسوسه کنه .
-حاجی خدا بزرگه اما توهم بزرگترشونی یکم باهاشون راه بیا . یه طوری نباشه که خدایی ناکرده ناراضی باشن . باهاشون صحبت کن و بادلشون راه بیا
-چی بگم میترسم بچگی کنن
-خدا بزرگه
دیگه تا رسیدن به خونه حرفی در این مورد زده نشد.
romangram.com | @romangram_com