#بانوی_کوچک_پارت_10
عمویاور با اینکه دوست داشتنی بود اما خیلی عصبی بود و زود عصبانی میشد تنها بابا حریفش بود البته تاحدودی هم از ماهان حساب می برد . عمو علی هم که از همه کوچیکتر بود و یه جورایی زیر دست بابابزرگ شده بود . بابا خیلی هواشو داشت میگفت بچه است باید بهش کمک کرد ، نباید تنهاش گذاشت و البته عمو مهدی که نقش خنثی رو بین برادرهاش ایفامیکرد و همیشه به سمت جریان مثبت حرکت میکرد.
تابستون بود اوایل مرداد و اواسط شهریور هم عروسی ماهان بود . ماهان وهمسرش قرار بود بعد از عروسی واسه ادامه تحصیل و زندگی به سوئد بروند . تو این دو ماه بازم زمزمه های سرمایه گذاری شنیده میشد اما بابا کماکان مخالف صد در
صد این قضیه بود . عمو یاور شدیدا اصرار داشت که عمارت اقاجون رو بفروشند و تو سرمایه گذاری ازش استفاده کنند اما بابا مخالف بود . میگفت هیچ کس حق نداره به امارت اقاجون دست بزنه . موضوعی که هیچ کس ازش خبر نداشت وصیت اقا جون بود که از بابا خواسته بود بعد از مرگش خونه رو وقف کنه . البته از بابا قول گرفته بود که اول عمو علی رو سر و سامان بده و بعد این کارو کنه . شرط دوم اقاجون این بود که هیچ کس حق نداشت بی بی خانم و پسرشو ازعمارت بیرون کنه . بی بی خان یه جورایی سرایدار خونه محسوب میشد . سرایدار که نه از زمان خدا بیامرز مادر بزرگم کارای خونه رو انجام میداد خیلی بی کس و تنها بود واسه همینم خانم جون بهش جا و مکان داده بود . بزرگترین اشتباه اقا جون این بود که هیچ وصیت نامه و سندی به بابا نداده بود که بشه از روش این حرف رو اثبات کرد و البته بابا هیچ وقت فکرشم نمی کرد که برادرهایی که اینقدر مریدش هستند یه روزی تو روش بایستند و به حرفش بها
ندهند.
داشتیم به عروسی ماهان نزدیک میشدیم که عمو علی و عمو یاور سر بهم ریختگی حسابا باهم درگیر شدند عمو علی اعتقاد داشت حقش خورده شده و عمو یاورم میگفت بیشتر ازحقش بهش داده شده و جرقه ی کینه ی بین عمویاور و بابا از همین جا شروع شد که بابا طرف عمو علی رو گرفتو حقوقشو زیاد کرد.
اواخر مرداد قرار بود که سری به خانواده ی مادریم در شمال بزنیم .من فقط دوتا دایی داشتم . دایی ناصر دایی بزرگ تر بود که 4 تا بچه داشت همه ی بچه هاش ازدواج کرده بودند و من صمیمیتی با بچه هاش نداشتم . دایی نادر هم از همه کوچکتر بود ، دوسالی میشد که ازدواج کرده بود و همراه زنش در امارات زندگی میکرد . الان هم برای تعطیلات خونه ی دایی ناصر بودند و قرار بود اونجا هم دیگر را ببینیم . دایی ناصر یک کشاورز شالی کار بود و وضع مالیش ان چنان خوب نبود اما تا دلتون بخواد دلش پر از صفا بود زندایی عفت زن دایی ناصر هم خیلی دوست داشتنی بود .
داشتیم همراه مامان وسایلو اماده میکردیم . من ساک وسایل خودم رو جمع کردمو طبق معمول وسایل سامان رو هم ریختم توی ساکش . کارمون تموم شده بود اما خبری از بابا و سامان نبود قرار بود ده صبح حرکت کنیم اما تا ساعت 1بعد از ظهر خبری از بابا اینا نداشتیم . مامان خیلی نگران بود . بابا تماس گرفت که کاری پیش اومده صبر کنیم . تا خودش رو بهمون برسونه . ساعت 5 بعد از ظهربود که بابا اومد اما
سامان همراهش نبود . سراغ سامانو گرفتیم که گفت : پیش پویاست الانا ست که پیداش بشه
بابا خیلی پکر بود وقتی دلیلشو پرسیدیم گفت : بین علی ویاور دعوا شده . یاور اصرار داره خونه ی اقا جون رو بفروشه . میگه سهم الارثم رو میخوام . علی هم عصبانی شده که میدونم قصدتون اواره کردن منه . واسه همین جروبحثشون بالا گرفته بود ماهان بابا رو خبر کرده بود که پادر میونی کنه . بابا که رسیده بود گفته هیچ کس حق نداره به عمارت اقا جون دست بزنه عمو یاورم عصبانی شده و گذاشته و رفته .
عمو یاور از اصل موضوع خبر نداشت و فکر میکرد بابا تو این قضایا طرف عمو علی است و همین هم باعث میشد که از بابا کینه به دل بگیره
romangram.com | @romangram_com