#بانوی_کوچک_پارت_11
کینه ای هر روز بزرگتر وبزرگتر میشد.
شب اخر وقت بود که به سمت شمال حرکت کردیم . بابا خیلی تو فکر بود و اصلا حرف نمی زد خلاصه ساعت6 صبح بود که به شمال رسیدیم . بعد از اینکه مامان یکم خرید کرد به سمت خونه ی دایی ناصر رفتیم . دایی ناصر در یکی از روستاهای اطراف شهر زندگی میکرد . ساعت8 صبح بود که رسیدیم دایی نادر در حال ورزش کردن بود با دیدن ما به طرفمون اومد و با خوشحالی مامانو ب*غ*ل کرد . از سر و صدای ما بقیه هم بیرون اومدند . زن دایی عفت با خوش رویی از ما استقبال و ما رو به داخل خونه دعوت کرد .
زن دایی الناز زن دایی نادر بود . دختر نازی که من بهش الناز جون میگفتم . هر دو هم رشته بودیم هردو علوم ازمایشگاهی ، با این تفاوت که اون دانشجوی دکترا بود و من دانشجوی لیسانس . الناز جون رو که دیدم اومد و گرم ازمون استقبال کرد و وارد خونه شدیم.
قرار بود یک هفته بمونیم اما صبح روز دوم بود که گوشی بابا زنگ خورد و بابا رفت بیرون که صحبت کنه ، بعد ازچند دقیقه مامان رو هم صدا کرد . مامان که بر گشت ازمون خواست وسایلو جمع کنیم باید برمیگشتیم تهران . هرقدر درمورد دلیلش پرسیدم جوابی بهم نداد و این طوری شد که برگشتیم تهران . هوا تاریک شده بود که رسیدیم راه شمال با بی حرفی مامان و اخم های توهم بابا خیلی کسل کننده بود . وقتی رسیدیم من خیلی خوابم می اومد واسه همین هم یک راست به اتاقم رفتمو خوابیدم . صبح که از خواب بیدار شدم هیچ کس خونه نبود داشتم صبحانه می خوردم که مامان اومد پرسیدم : چی شده مامان کجا بودی ؟
-خونه ی عمو مهدی
-چه خبر بود مگه ؟
-هیچی دیروز عمو یاورت یک نفرو از بنگاه برده عمارت اقا جون واسه قیمت گذاری . عمو علی هم خیلی عصبانی شده و با هم بحث کردن . زن عموت ماهان و خبر کرده ، ماهانم رسیده و باباشو با خودش برده امشبم قراره بیان اینجا تا ببینیم حرف حسابشون چیه ؟
شب همگی خونه ی ما جمع شدند .از بچه ها فقط من و ماهان بودیم . سامان هم به دستور بابا رفته بود پیش پویا و نبود . جو خیلی بد و سنگینی حاکم بود . عمویاور با اخم نشسته بود و عموعلی هم به صورت عصبی پاهاشو تکون میداد و البته عمو مهدی بی خیال نشسته بود و داشت میوه میخورد . بابا همون طور که تسبیحشو توی دست می چرخوند پرسید -یاور جان حرف حسابت چیه ؟
عمویاور : من سهم الارثم از خونه ی اقاجون رو میخوام مگه ناحق میگم ؟ حقمو میخوام
بابا : خوب چرا از بنگاه معاملات ملکی بی خبر برداشتی کسی رو بردی اونجا ؟
- خلاف که نکردم سرمایه ام اونجا خوابیده خواستم قیمتش دستم بیاد
بابا : این چه حرفیه یاور مگه ما تا حالا از این حرفا با هم داشتیم
عموعلی : اقا یاور که قصد فروش نداره میخواد من اواره بشم قصد چزوندن منو داره ، اصلا اقا یاور مگه نمی گی حق ، منم حقمه نمی فروشم ببینم کی میتونه منو از اونجا بلند کنه ؟
عمو یاور : ببین علی تو تا حالا بیشتر از حقت از خونه استفاده کردی الا نزدیک 10ساله مفت و مجانی اونجا نشستی ، کسی هم که حق نداره از گل نازکتر بهت بگه
romangram.com | @romangram_com