#بانوی_کوچک_پارت_8


-قول قبولی تو ارشد و به بابا دادیا حواست باشه

-چشم چشم چشم

-چشمت بی بلا سر بلند باشی که همیشه باعث سر بلندیم هستید

بابا عاشق درس خوندن منو سامان بود حالا هم که می دونست پاییز ترم اخر هستم ازم قول گرفته بود که بهمن ماه یه ضرب تو کنکور کارشناسی ارشد قبول بشم .

رفتم حاضر شدم که بریم خونه ی عمواینا . یه شلوار کتان سفید با یه مانتوی صورتی روشن و شال سفید پوشیدم کفشای سفید پاشنه 5 سانتیمم پوشیدمو چادرمو دست گرفتم . رفتم تو هال دیدم بابا هم حاضره

-ساره بابا جان مامانت اینا رو صداکن بریم خیلی دیرشده ، من که حریفشون نشدم

از همون جا داد زدم :- مامان ، سامان بابا میگه دیره . دیرکنید ما میریما اونوقت مجبورید با اژانس بیایید خود دانید

بابا داشت ریز ریز میخندید خودشم میدونست که اگه این کارو کنه مامان پوست کله شو میکنه . من که دختر بودم از سامان کمتر واسه حاضرشدن وقت میذاشتم سامان خیلی وسواس به خرج میداد و من بابت این موضوع خیلی مسخره اش میکردم از یه دختر بیشتر به خودشو تیپش میرسید . بالاخره اقا سامان رضایت دادند و تشریف اوردن . سوار ماشین شدیمو رفتیم وقتی رسیدیم همه اومده بودن با دیدن مینا با اون شکم بالا اومدش اینقد ذوق کردم که نگو خیلی بانمک و دوست داشتنی شده بود . بعد از سلام دادن رفتم تو اتاقو بعد از عوض کردن لباسام اومدم روی مبل کنار سوگند نامزد ماهان نشستم . سوگند هم عین ماهان خیلی دوست داشتنی بود یه دختر ریزه میزه عین من با این تفاوت که من سفید بودمو اون سبزه که همین خیلی بانمکش کرده بود.

بعد از شام دور هم نشسته بودیم که عمو یاور رو به بابا گفت : داداش شنیدی اریانژاد داره امتیاز یه سری از فروشگاه هاشو به مزایده میذاره ؟

-اره چه طور مگه

عمو یاور : خان داداش نظرت چیه ماهم تواین مزایده شرکت کنیم

-بابا : نه داداش مگه وضع خودمون چشه شکرخدا همه چیزمون خوبه . فعلا که نمی تونیم صبر کنید خدابزرگه .

-عمومهدی : اره منم باخان داداش موافقم می دونید که حساب کتابا به هم ریخته نمی شه ریسک کرد

-عمو علی : چرا مگه چه اشکالی داره میدونید اگه کارمون بگیره چی میشه بار خودمونو هفت جد و ابادمونو بستیم

romangram.com | @romangram_com