#بانوی_کوچک_پارت_7
برگشتم دیدم مجید احمدی هم کلاسیمون داره میاد تا ما رو دید خواست راهشو کج کنه که دید نمیشه اروم مثل همیشه سرشو انداخت پایین از کنارمون رد شد و رفت .
احمدی هم کلاسیمون بود یه پسر هم سن و سال خودمون که خیلی سربه زیر بود یه بچه مثبت به تمام معنا . همیشه سرش پایین بود خیلی هم درس خون بود موهاشو همیشه به یه طرف شونه میکرد با دخترا صحبت نمیکرد اگرهم کاری پیش می اومد سرشو می انداخت پایین و با سر به زیری جوابشونو میداد اینقدرسر به زیر بود که بدبخت شده بود سوژه خنده ی ما .
من با اینکه یه دخترچادری بودم اما خیلی مذهبی نبودم نه که نباشم عقاید خاص خودمو داشتم با اینکه 21 سالم بود اما رفتار و لباس پوشیدنم منو مثل یه دختر 18 یا 19ساله نشون میداد . بس که شیطون بودمو شیطنت داشتم ، دوستام از دستم عاصی بودند . حجاب داشتنو دوست داشتم بهم ارامش میداد ، با پسرای هم کلاسیم شوخی نداشتم ، حد خودم نگه میداشتم که اونا هم حد خودشونو بدونن عقیده داشتم به پسر جماعت نباید رو داد . بااینکه به نظر خودم یه قیافه ی معمولی داشتم اما دوستام میگفتن بانمکم و قیافه ام به دل میشینه . دوستام همه از دستم عاصی بودن ، عشقم رفتن به دانشگاه فقط واسه اذیت کردن بچه هابود . عاشق تیپ زدن بودم خیلی به لباس پوشیدنم اهمیت میدادم حالا نه که خیلی لباس داشته باشم نه ... همیشه دوست داشتم تو دانشگاه مرتب باشم . موقع رفتن به دانشگاه کم ارایش میکردم سرسنگین بودمو دوست نداشتم خیلی جلب توجه کنم فقط با دوستام شوخی داشتم اونم خیلی زیاد .
خلاصه بعد از اینکه از نیلو خدافظی کردم راه افتادم سمت خونه تو راه یاد احمدی افتادم دلم واسش می سوخت یاد ماه پیش افتادم که موقع برگشت به خونه یکی صدام کرد ، برگشتم دیدم احمدیه این با من چیکار داشت اینکه احمدی جلوی یه دخترو بگیره بعید بود والا گفتم بفرمایید
با هزار بارمن و من کردنو عرق ریختن سرشو انداخت پایینو گفت :
-خانم صبوری راستش میخواستم بگم اگه ازنظرشما امکان داشته باشه خدمتتون برسیم واسه امرخیر . اگه میشه خانوادتونو درجریان بذارین که یکم دو تا خانواده با هم رفت و امد داشته باشن واسه اشنایی بیشتر . میشه شماره ی منزلتونو داشته باشم که بدم به مادرم واسه هماهنگی های لازم .
اون حرف میزد و من داشتم به عکس العمل نیلو بعد از شنیدن این خبر فکر میکردم .حرفش که تموم شد گفتم : ببخشید اقای احمدی اما من و شما به درد هم نمی خوریم منم قصد ازدواج ندارم .
-چرا من که خیلی ازشما خوشم اومده تازه با ادامه تحصیل هم مخالف نیستم
خنده ام گرفت و گفتم چه ربطی داره من اصلا با اصل قضیه مشکل دارم با اجازه
اینو گفتمو رفتم خونه . تا رسیدم زنگ زدمو واسه نیلو قضیه رو تعریف کردم داشت شاخ در می اورد . بعد از اون احمدی چندباری ام با واسطه پیغامو پسغام میفرستاد و هر بار من میگفتم نه . احمدی پسرخیلی خوبی بود اما به درد من نمی خورد من اصلا ازش خوشم نمی اومد به دلم نمی نشست مطمئنا اگه جفت خودشو پیدا میکرد می تونست خوشبختش کنه اما من نه.
اخرین بار احمدی یه خانومی رو واسطه کرده بود خانمه اومده بود منو راضی کنه . خیلی از احمدی تعریف میکرد و خیلی ازش میگفت ، میگفت خیلی ازت خوشش اومده واین حرفا . ازم اجازه میخواست بیان خونه مون منم عصبانی شدمو گفتم : خانم محترم به پیر به پیغمبر من اصلا از این اقا خوشم نمیاد چرا نمی فهمید فکر میکنید دارم ناز میکنم نه خیر من با این قضیه مشکل دارم خداشاهده اگه یه بار دیگه مزاحم من بشید یا ایشون دوباره واسم واسطه و پیغام بفرستند برخورد بدتری خواهم داشت اینو به خودشونم بگین با اجازه . بعداین موضوع دیگه هیچ وقت احمدی دور و برمن پیداش نمی شد اگرم جایی منو میدید راهشو کج میکرد و از یه طرف دیگه میرفت هیچ وقت از رد پیشنهاد احمدی ناراحت یا پشیمون نشدم بعد ها که همه چی بهم ریخت گاهی با خودم فکر میکردم نکنه اه این پسر منو گرفت که به این روز افتادم . شاید نفرینش دنبالم بود اما با خودم میگفتم نه چه اهی میتونه پشت من کشیده باشه خوب منم ادمم حق انتخاب دارم ازدواج که زوری نمیشه اما نمی دونستم که بعدها هیچ حق انتخابی نخواهم داشت .
اخرهفته قرار بود شام همگی جمع بشیم خونه ی عمو یاوراینا . اون روز بابا اینا یکم زودتر اومدن . وقتی اومدن طبق معمول پریدمو بابا روب وسش کردم و سلام دادم ، بابا هم ب*غ*لم کرد و گفت :-عشق بابا چه طوره ؟
-خوبم بابا جون
-درسات خوب پیش میره ؟ -اره بابا
romangram.com | @romangram_com