#بانوی_کوچک_پارت_62
لبخندی روی لبهای شهروز نشست.
- راهنمایی شون کن داخل
- چشم قربان
بعد از چند لحظه دایی حامد وارد اتاق شد با ورود دایی شهروز به احترامش ایستاد وبه استقبالش رفت.
- به به دایی جان چه عجب از این طرفا
دایی حامد دستش را به گرمی فشرد و گفت : عجب از ماست پسر تو که به دایی پیرت سر نمی زنی گفتم خودم بیام خبری ازت بگیرم.
- شرمنده ام نکن دایی می دونی که سرم شلوغه . بفرمایید
با نشستن دایی به سمت تلفن رفت و سفارش دو عدد قهوه ی ترک ، قهوه ی مورد علاقه ی حامد را به منشی داد و خود روبه روی حامد نشست.
- چه خبرا دایی ؟
- سلامتی خبرا پیش شماست چه می کنی با ساره
با امدن اسم ساره ناخوداگاه لبخندی روی لبهای شهروز نشست و یاد شیطنت دیروز ساره افتاده . زمانی که ساره را ب*غ*ل کرده و به اتاقش برده بود احساسی شیرین و متفاوت را تجربه کرده بود.
- خوبه دایی
- چیکارا میکنه ؟
- فعلا که تو خونه است
romangram.com | @romangram_com