#بانوی_کوچک_پارت_61
اونقدر خوابم می اومد که دوست نداشتم حتی چشمهامو باز کنم اما به زور با چشمهای بسته روی مبل نشستمو گفتم : منتظرت بودم خوابم برد
- فدای تو . حالا که اومدم پاشو برو سر جات بخواب
- باشه الان میرم
خواستم دوباره دراز بکشم که دستمو کشید و نذاشت : پاشو دیگه به خدا خسته ام برو سر جات بخواب این طوری تا صبح یخ میکنی
خمیازه ای کشیدم و با چشم بسته اخم کردمو گفتم : باشه دیگه
شهروز با لحن خسته و کلافه ای گفت:پاشو ساره بچه نیستی که ب*غ*لت کنم ببرمت تو اتاقت
ناخوداگاه لبخندی رو لبم نشستو دستامو بالا اوردم و منتظر عکس العمل شهروز بودم
بی حوصله پوفی کرد و دستموکشید و به سمت پله ها حرکت کرد .خنده ام گرفته بود از این همه غر زدنهای شهروز : ساره خان روزای دیگه از این خبرا نیستا به خدا امروز خسته بودمو حوصله ی جروبحث نداشتم وگرنه مجبورت می کردم خودت تا بالای پله ها بدویی .
سرمو جابه جاکردم جالب بود هر وقت که سرمو تکون میدادم عطر شهروز بیشتر به مشامم می رسید و این برای من یعنی نهایت ارامش.
به اتاقم که رسیدیم با پاش دراتاقو باز کرد و منو گذاشت روی تخت و پتو رو روی من مرتب کرد . بعد هم خم شد و پیشونیمو ب*و*سید و باصدای ارومی همین طور که موهامو نوازش میکرد گفت : خانم کوچولو من که می دونستم خودت می تونستی بیای اما اوردمت که بدونی دیگه جونت بسته شده به جون شهروز هرچی بخوای شهروز نه نمیگه . حالا راحت بخواب
با رفتن شهروز لبخندی زدمو هنوز بوی عطر شهروز تو اتاق می اومد نفس بلندی کشیدمو بخواب رفتم . صدای تقه ای که به در خورد باعث شد سرش را بالا بگیرد
- بفرمایید
با باز شدن در قامت منشی دفترش در چار چوب در نمایان شد . شهروز منتظر نگاهش کرد .
- جناب مهندس اقای صارمی دایی تون تشریف آوردن
romangram.com | @romangram_com