#بانوی_کوچک_پارت_60


- نه این چه حرفیه وظیفه است فقط خانم جان میشه من زود تر برم امشب مهمون داریم یکی از اقوام مشهدی از شهرستان اومده چند روزی مهمون ماست اگه بشه .

لبخند بی جونی زدمو گفتم : دستت درد نکنه شما برو من خودم شاممو می خورم

با نگرانی نگاهی بهم انداخت و گفت : خانم جان حالتون خوبه میخوایید نرم؟

- نه خوبم چطور مگه

- به خدا من خواستم بیدارتون کنم اقا نذاشتند

- می دونم رباب جان شما بروبه مهمونات برس من میرم تو اتاقم

- چشم چیز دیگه ای که لازم ندارید ؟

- نه ممنون چیزی نمی خوام

خواستم برم که گفت : فقط خانم جان قول میدی شام بخورید به خدا شما که شام نخورید اقابه شما که چیزی نمیگه ازمن دلخور میشه

لبخندی رو لبم نشست و گفتم : قول میدم شما برو دیرت میشه

بعد از رفتن رباب وضو گرفتمو نماز خوندم امروز اصلا دل و دماغ هیچ کاریو نداشتم مدام به ساعت نگاه می کردم تنهایی عجیب حوصله مو سر برده بود حتی به سرم زد برم خونه ی مشهدی اینا و شام کنار اونا باشم اما راستش خجالت کشیدم . دلم می خواست با شهروز تماس بگیرم اما روم نمی شد بالاخره دل به دریا زدمو شماره شو گرفتم اما وقتی صدای اپراتور که خبر از در دسترس نبودن مشترک مورد نظر می داد به گوشم رسید باز هم توی ذوقم خورد . به زور چند لقمه از غذایی که رباب خانم پخته بود خوردم . روی مبل جلوی تلوزیون دراز کشیدمو بی هدف کانالهای تلوزیونو بالا و پایین می کردم و نفهمیدم چی شد که خوابم برد.

با صدای در هال از خواب بیدار شدم صدای پای کسی می اومد که داشت به من نزدیک میشد وقتی بوی عطر شهروز به مشامم رسید نا خوداگاه باتمام خواب الودگی که داشتم لبخندی روی لبم نشست . صدای زنگ موبایلی بلند شد و بعد قدمهای شهروز بودند که از من دور می شدند دوباره خوابم برد و که شنیدم کسی صدام میکنه : ساره ساره جان

چشم باز کردمو تو تاریک روشن خونه چهره ی خسته ی شهروز جلوی چشمهام نقش بست . خواب الوده گفت : سلام

لبخندی زد و گفت : سلام عزیزم اینجا چرا خوابیدی

romangram.com | @romangram_com