#بانوی_کوچک_پارت_59


اون شب با ارامش خوابیدم و به خاطر همه چیز حتی ارامشی که حالا داشتم ممنون شهروز بودم.

صبح که از خواب بیدار شدم دوباره چشمم خورد به پاکتهای خریدم با ذوق بلند شدمو دوباره نگاهشون کردوم . دونه دونه می پوشیدمشون و تو آیینه خودمو نگاه می کردم بعد از مدتها ل*ذ*ت داشتن لباس جدید و خرید کردنو با تمام وجودم احساس کردم.

تا غروب بیکار بودم و حوصله ام تو خونه خیلی سر رفته بود حتی چند بارم پیش رباب خانم رفتم اما اون بنده ی خدا هم اونقدر حرف میزد که گاهی واقعا حوصله مو سر میبرد اما دلم نمی اومد دلشو بشکنم وبا لبخند به حرفهاش گوش میکردم.

غروب بود که از خواب بیدار شدم ، نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت 5و نیم لبخندی روی لبم نشست سروش حتما الان اومده بود . باذوق لباسهامو عوض کردم و شونه ای به موهام زدمو بدوبدو پایین رفتم حتی چند بار نزدیک بود پام لیز بخوره و بیفتم زمین از این همه عجله ی خودم خنده ام گرفته بود .

پایین که رسیدم شهروز تو سالن نبود فکر کردم تو اتاقشه خواستم برم بالا که متوجه شدم رباب خانم تو آشپز خونه است . داشت شام می پخت . متوجه حضورم که شد لبخندی زد و گفت:

- بیدار شدید خانم جان

- اره رباب خانم آقا شهروز بالاست

نگاهی بهم انداخت وگفت : نه خانم شما که خواب بودید تماس گرفتند و اطلاع دادند دیر وقت میان

- چرا؟

- ظاهرا کاری واسشون پیش اومده بود گفتند میرن خارج شهر و یکم دیر بر می گردند . سفارش کردند که شما شامتونو بخورید و منتظر نمونید ایشون بیرون شام می خورن

با دلخوری گفتم : پس چرا بیدارم نکردی؟

- خواستم صداتون کنم آقا اجازه ندادند

خیلی حالم گرفته شد تمام هیجان و ذوقم فروکش کرد بی حوصله داشتم می رفتم سمت اتاقم که رباب خانم پرسید:خانم جان شام حاضره ها هر وقت خواستید واستون میزو می چینم

- ممنون زحمتت شد

romangram.com | @romangram_com