#بانوی_کوچک_پارت_57


اهانی گفت و بی خیال مشغول جمع کردن وسایل شد.ناراحت بودم . دوست داشتم از شهروز عذر خواهی کنم دوست داشتم بریم خونه . خسته و کلافه بودم که شهروز کنارم نشست و دستمو گرفت:چی شده ساره جان کلافه ای

با بی حوصله گی گفتم : خسته ام دوست دارم بریم خونه مون

بالبخند نگاهم کردو هیچی نگفت تازه فهمیدم چی گفتم . خجالت زده گفتم:یعنی میگم دوست دارم بریم خونه ات دیر شده

مهربون پشت دستمو نوازش کردو گفت : قول میدم شام که خوردیم زود بریم خونه مون . میدونم خسته ای اما زشته کمی صبرکن زود میریم

باشه ای گفتمو اروم برگشتم سمت تلوزیون.

بعد از شام در مقابل اصرارمونا برای بیشتر موندن خداحافظی کردیم و رفتیم خونه . وقتی رسیدیم بدو رفتم به اتاقم و بی حوصله روی تخت نشستم.شهروز با تمام خریدهام وارد شد و گفت : بفرمایید بانو اینم تمام وسایلتون

بعد هم اومد کنارم نشست وگفت : چی شده ساره پکری

اروم گفتم : ببخشید

- چیزی شده

- راستش من نمی خواستم اینقدر خرید کنم ، مونا پدرمو در اورد به خدا تو بعضی هاشونو من اصلا نظر ندادم

خواستم ادامه بدم که شهروز با لحنی جدی گفت"بسه ساره گوش کن . من از مونا خواستم واست همه چیز بخره این چند وقته حواسم بهت نبود می دونم . مسولیت تو با منه بس کن این حرفهارو . وظیفه ی منه که همه چیز واست تامین کنم . تا حالا هم کم گذاشتم واست خودم می دونم

-این چه حرفیه من به خاطر همه چیز ممنونتم تا همین جا هم خیلی مدیونتم

- بس کن ساره تو دینی به من نداری هر کاری که کنم وظیفه ی منه

بعد هم دستشو کردتو جیبش و کارتی رو به سمتم گرفت:بیا این واسه توئه

romangram.com | @romangram_com