#بانوی_کوچک_پارت_56


از لحن مونا همگی زدیم زیر خنده که پدرام گفت:حالا خوش گذشت؟

با خستگی گفتم:جای شما خالی اما واقعا مونا پدرمو در اورد

پدرام:پس حالا ببینید من بدبخت چی میکشم

مونا بالحن هشدار دهنده و بامزه ای گفت:همسر عزیزم زبونت باز شد دوباره

پدرام محکم دستشو کوبید رو دهنشو گفت:من غلط کنم

مونا و پدرام خیلی بانمک بودند. ادم کنارشون اصلا خسته نمی شد.پدرام گفت:حالا چی خریدید؟

بادست به پاکتها اشاره کردم که بلند خندید و گفت: چیز دیگه ای هم احیانا تو بازار موند

راستش کمی خجالت کشیدم راست میگفت خیلی خرید کرده بودیم.پدرام از جا بلند شد . آرینو ب*غ*ل کرد بعد هم گفت:این طور که بوش میاد از شام خبری نیست من واین شیر پسرم بریم شام بگیریم بر می گردیم.بعد از رفتنشون مونا تمام وسایلو ریخت روی زمین و به شهروز نشونشون داد.ناراحت و کلافه بودم خیلی خرید کرده بودم و خجالت میکشیدم.

اصلا حواسم به حرفهای مونا نبود چشمم به شهروز بود که با لبخند و مهربونی به وسایل نگاه می کرد و مدام در حال تشکر بود.یک دفعه مونا رو کرد به منو با حالت جیغ مانندی گفت:

- ساره لباسات کوشن ؟ نکنه جا موندن تو مغازه

-کدوم لباسا ؟

- با حالت مسخره ای بهم نگاه کردو گفت:لباسای شخصیت دیگه

بعدهم بلند زد زیرخنده.

دوست داشتم زمین دهن بازکنه و من برم توش این دختر اصلا خجالت وحیا سرش نمی شد.باهزار جون کندن گفتم : تو کیفم گذاشتمشون

romangram.com | @romangram_com