#بانوی_کوچک_پارت_55
- ارین خوابه؟
- اره یه ساعت دیگه بیدار میشه . برو لباستو عوض کن پدرام دیر میاد
تا ظهر با مونا بودیم بودن با این دختر اصلا خسته کننده نبود.بعد از ناهار کمی دراز کشیدیم و مونافیلم عروسیشو واسم گذاشت که ببینیم خودش در حین پخش فیلم اونقدر مسخره بازی در اورد که از خنده اشکمو در اورده بود.حدودای ساعت 3 بود که پدرام اومد.بعد از اینکه ارینو به پدرام سپردیم رفتیم خرید.خرید با مونا کار راحتی نبود به معنای واقعی کلمه پدرمو در اورد.تقریبا هرچیزی می دید بدون اینکه ببینه من لازمش دارم یا نه واسم می خرید.کل خریدهام شامل یک ست کیف و کفش چرم و شیک بود به اضافه ی یک پالتوی کرم رنگ و تقریبا مجلسی یه کاپشن کوتاه و دخترونه ی مشکی چند دست لباس خونه و دو تا روسری و یک مانتوی پاییزه ی سفید بود.تو پاساژ چشمم خورد به یک مغازه ی چادر فروشی خیلی دلم می خواست چادرم بخرم اما نمی دونستم اجازه دارم یا نه مونا که نگاهمو دید دستمو کشید سمت مغازه و یه چادر عربی براق که استین های کار شده داشت واسم خرید چادر مدلی تقریبا مجلسی داشت.خودم هم یک چادر ساده و قجری انتخاب کردم و از مغازه بیرون اومدیم .مونا حتی نمی ذاشت من یک سری لوازم شخصی و خصوصی واسه خودم بخرم واقعا کلافه ام کرده بود.
فکر می کردم خرید تموم شده اما وقتی مونا در مورد لباس مجلسی حرف زد دوست داشتم همون جا گریه کنم .من نمی دونستم اما اخر هفته یک مراسم فامیلی داشتند که منم باید توش شرکت می کردم.بعد از کلی گشتن یک پیراهن ماکسی کوتاه و مشکی که سینه اش کار شده بود و پسندیدیم به اضافه ی یک دست کت و دامن یاسی رنگ بعدهم یک سارافون شیک و مجلسی که اونم خریدیم و برگشتیم خونه.
ساعت8 شب بود که برگشتیم خونه ی مونا قرار بود شهروز بیاد اونجا و بعد از شام بریم خونه.از خستگی واقعا دیگه نا نداشتم .وقتی رسیدیم صدای خنده ی شهروز و پدرام و ارین می اومد.ازشنیدن صدای شهروز ناخوداگاه لبخندی زدم و وجودم پر از ارامش شد مونا درو باز کرد و داخل شدیم بعدهم پاکتهای تو دستشو گذاشت روی زمین و ازهمونجاهم بلند بلند شروع کرد به حرف زدن
- سلام به به میبینم جمعتون جمعه
یه دفعه پدرام گفت : خلمون کم بود که خداروشکر اومدی
مونا خیز برداشت و با کیفش محکم کوبید تو سر پدرام و گفت:بازم عمو رو دیدی جو گرفتت شیر شدی
- من غلط بکنم شما سرور مایی یه غلط اضافه بود از دهنم پرید ببخشید
- افرین همسر خوبم . چقدر خوبه که اینقدر زود ادب میشی
همگی داشتند می خندیدند و حواسشون به من نبود شهروز بانگرانی پرسید : مونا ساره کو ؟
پاکتهای خرید و همونجا گذاشتم روی زمین و بالبخندگفتم : سلام
شهروز به سمتم برگشت و با نگاه مهربونی جوابمو داد
مونا گفت : بیا عمو اینم عیال شما صحیح وسالم تحویلت
romangram.com | @romangram_com