#بانوی_کوچک_پارت_52


- میریم هرچی دوست داشته باشی بخریم.

- من که چیزی لازم ندارم . ممنون

خندید و گفت من تشخیص میدم که چیزی لازم داری یا نه ؟ فردا حاضر باش

و هم زمان با اینکه این حرفو زد از جاش بلند شد و شب به خیری گفت و رفت . منم رفتم خوابیدم . صبح با احساس اینکه کسی صدام میکنه از خواب بیدار شدم . چشم که باز کردم چهره ی خندون شهروز جلوی چشمم نقش بست . باتعجب نگاهش کردموگفتم : سلام صبح به خیر

- سلام به روی ماه نشسته ات بانو . بسه بیدار شو باید بریم

خواب الود گفتم کجا ؟

- پاشو یک ربع وقت داری حاضر بشی لباس بیرون بپوش پایین منتظرتم بیا پایین تا بهت بگم

خمیازه ای کشیدمو با چشم بسته گفتم :باشه برو میام

بلند شد و صدای قدمهاشو که دور میشد شنیدم بعد از چند لحظه سکوت با صدای نسبتا بلند گفت : ساره

ترسیدمو از جام پریدم و روی تخت نشستم با ترس نگاهش کردم که خندید و گفت:فقط خواستم بگم خوابت نبره دیرم میشه

هنوز داشتم با تعجب نگاهش میکردم که بلند خندید و بیرون رفت.بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم حاضر شدم و پایین رفتم.شهروز داشت صبحانه میخورد .منو که دید خندید و گفت رکورد زدی 10دقیقه ای حاضر شدی.نشستم و شروع به خوردن کردم.بعد از چند دقیقه پرسیدم :چی شده؟

- دیشب صحبت کردیم قرار شد بریم خرید یادت رفت

نگاه ناراحتی بهش انداختم و گفتم : صحبت نکردیم تو خودت حرف زدی و قرار گذاشتی

خندید و گفت : من و تو نداریم که حرف من حرف توئه دیگه

romangram.com | @romangram_com