#بانوی_کوچک_پارت_51


شهروز دستمو گرفت وگفت حالا بیا بریم بالا

بالا که رفتیم شهروز دستمو گرفت و منو به سمت پنجره ی اتاقش برد و گفت : نگاه کن

پروانه ها از این بالا خیلی قشنگتر دیده میشدند

- خیلی قشنگه

اروم گفت : اره خیلی

بعدهم با خنده گفت : ببین اینم نشان ماست خوبه ؟ دوستش داری؟

خندیدمو گفتم :اره خیلی خوبه

برگشتم سمت شهروز که دیدم با یه حالت خاصی نگاهم می کنه وقتی نگاهمو دید اروم با یه لحن غمگینی لبخند زد و در حالی که موهایی که رو پیشونیم ریخته بود و کنار میزد گفت : همیشه بخند ساره . وقتی می خندی خیالم از بابت همه ی دنیا راحت میشه

خجالت زده لبخندی زدم سرم پایین انداختم که دیدم شهروز بی صدا اتاقو ترک کرد و رفت بیرون . دلیل ناراحتی شهروز و نمی فهمیدم.

بازهم به پروانه ها نگاه کردمو لبخندی ناخوداگاه روی لبم نشست.

چند شب بعد بعد از شام نشسته بودمو تلوزیون میدیدم که شهروز کنارم نشست و صدام کرد.

- بله ؟

- ساره فردا 5 شنبه است حاضر باش زود تر میام بریم خرید.

- خرید واسه چی؟

romangram.com | @romangram_com