#بانوی_کوچک_پارت_5


دستم کفری بود بابا یواشکی کشیدتش کنار و بهش گفت پسر بابا تو اگه بخوای پا به

پای خواهرت اذیتش کنی معلومه که زورت بهش میرسه امابدون اون دختره تو

پسری یکم مراعاتشو کن . خواهرت که به جز تو کسی رو نداری باید با تو شوخی کنه

دیگه . ازاون به بعد اذیتای سامان کمتر شده بود اما من نه . شاید روزی دوسه بار

قهرمیکردیمو اشتی . وقتی اشتی بودیم خونه رو روی سرمون میذاشتیم جوری

که مامان سرمون داد میکشید که بس کنین جون به سرم کردین . چه روزای

خوشی داشتیم که قدرشو نمی دونستیم . امروز قرار بود عمو اینا شام بیان خونه ی ما . من سه تا عمو داشتم که هرسه تاشونو میپرستیدم . خانواده هامون خیلی صمیمی بودن به خاطر کار مشترکی که با پدرم داشتن هفته ای یکی دوبار دور هم جمع میشدیم واین قدربهمون خوش میگذشت که حد نداشت .یاد ندارم حتی یکی از عموهام تنها مسافرت برن همیشه باهم بودن و مطیع بابام که بزرگترشون بود . روحرف بابا حرف نمیزدن .من سه تا عمو داشتم عمو علی که از همه کوچکتر بود و دو تا دختر داشت . بنفشه 15 ساله و نیلا 5 ساله عمو مهدی که از عمو علی بزرگتربود دو تا دختر داشت . مریم و مینا که هردوتا شون ازدواج کرده بودن و یه پسرم داشت پویا که هم سن سامان ما بود و دانشجوی عمران و اما عمو یاور که از بابا کوچکتر بود و از بقیه بزرگتر یه دختر داشت فتانه که ازدواج کرده بود وی ه پسر7ساله داشت و پسرش ماهان که 30 سالش بود و تازه نامزد کرده بود . ماهان و نامزدش خیلی دوست داشتنی بودند . من عاشق ماهان بودم خیلی هوای منو داشت البته هوای بابارو هم خیلی داشت همیشه واسه من مثل یه حامی و یه برادر بزرگتر بود هر چی میگفت نه نمیگفتم. عموهام و پدرم یه کار مشترک داشتن اونم اداره ی یه سری فروشگاه زنجیره ای بود که سرمایه ی اولیشو از ارث اقاجون جورکرده بودن و یه جورایی توی بازار واسه خودشون اسم درکرده بودن از اقاجون فقط یه عمارت توی شمیران مونده بود که در حال حاضر عمو علی توش زندگی میکرد قرار بود وقتی عمو علی تونست واسه خودش یه خونه بخره تکلیف خونه ی اقاجون هم روشن بشه.خلاصه اون شبم مثل شبای دیگه گذشتو باکلی بگو و بخندمهمونا رو راهی کردیم که برن منم یکم کمک مامان کردمو رفتم خوابیدم که صبح برم دانشگاه .

صبح باصدای الارم گوشی ازخواب پریدم ، گوشی روکه نگاه کردم دیدم بله ... صدای الارم نبوده دوستم نیلوفر داشته بهم زنگ میزده یه نگاه به ساعت انداختم دیدم ای وای بازم خواب موندم . گوشی تو دستم لرزید واسم نیلوفر رو صفحه نقش بست سعی کردم صداموصاف کنم جواب دادم :

-بله ؟

-سلام کجایی ؟

-تو راهم ترافیکه تا نیم ساعت دیگه میرسم

-باشه بدو منم همون حدودا میرسم

گوشی رو قطع کردم چند لحظه بعد واسم یه پیام اومد دیدم نیلوفره "چه خیابون خلوتی و چه ترافیک خلوت تری من که میدونم خواب موندی زود خودتو برسون" خاک عالم ابروم رفت به دو خودمو به دسشویی رسوندم صورتمو شستمو مثل جت حاضر شدم یه شلوار جین روشن با یه مانتوی سفید کوتاه پوشیدم کتونی های صورتی رنگمو هم پام کردمو و دویدم تو حیاط پشت درحیاط چادرمو سرم کردمو به دو خودمو به خیابون رسوندم شانس بدم هم هیچ ماشینی رد نمیشد با بدبختی یه ماشین پیدا کردم

-اقا دربست

romangram.com | @romangram_com