#بانوی_کوچک_پارت_4
هوا بود که دیدم بابا وضو گرفته و از دسشویی اومد بیرون دویدم پشتش سنگر
گرفتم که سامان بهم رسید خواست بگیرتم
-بابا جوووون تو رو خدا نذار منو بگیره
-جرات داری بیا بیرون
از پشت بابا زبونمو واسش دراوردم که حرصش بیشتر دراومد و خواست با یه پرش
موهامو بکشه که باصدای بلند بابا به خودمون اومدیم بابا رو به سامان گفت
-پسر بابا تو پسری ولش کن این بچه رو
-بچه ؟ این بچه است این که دوبرابر من سن داره
-ولش کن بابا این دختره به خاطر من بس کنین این بل بشورو
همیشه همین طور بود بابا طرف منو میگرفت و سامانو حرصی میکرد . من
بزرگتر بودم اماسامان بود که همیشه بزرگتر از سنش رفتار میکرد واسه همین خیلی
وقتا دیگران فکر میکردن سامان بزرگتره عوضش من به قول مامانم تصمیم به
بزرگ شدن نداشتم . من عاشق سامان بودم . بزرگترین تفریحم تو زندگی اذیت کردن
سامان بود اوایل بچه ترکه بودیم اونم منو اذیت میکرد اما این اخریا یه بار که از
romangram.com | @romangram_com