#بانوی_کوچک_پارت_3
به درحیاط که رسیدم کلید انداختمو وارد شدم . همین که در هالو بازکردم موجی
از هوای خنک کولر پوستمو نوازش کرد . سر و صدای مامان ازاشپزخونه می
اومد . از دم در بلند سلام دادم
مامان از اشپزخونه به استقبالم اومد و مثل همیشه با روی خوش حالمو پرسید
-خوبی دخترم خسته نباشی
-مرسی مامان خیلی گشنه ام ناهار حاضره ؟
-اره مادرتا تو دست و صورتتو بشوری باباتو سامانم میرسن با هم ناهار میخوریم
-باشه مامان
رفتم تو اتاقمو لباسامو با یه تیشرتو شلوارخونگی عوض کردم و وضو گرفتمو نمازخوندم . نمازم که تموم شد بابا اینا هم از راه رسیدن
-سلام بابا
-سلام عزیز بابا خوبی
-مرسی
سامانم مثل همیشه منو مسخره میکرد و بهم میگفت لوس . حرصمو دراورده بود وقتی اومد از کنارم رد بشه یه زیرپایی انداختم واسش که اگه زود نجنبیده بود باکله
خورده بود به گوشه ی مبل . باحرص از جاش بلند شد و افتاد دنبالم صدای جیغم
romangram.com | @romangram_com